Chapter2\part9\Tragedy...

365 67 17
                                    

این دیگه پارت واقعیه😅
امیدوارم برنگردیم دوباره سر خونه اولمون،پس وقتی بوک و باز کردید اول ووت بدید که یادتون نره🌝

___________________________________________

نفس عمیقی کشید و لیسا دستشو فشار داد و با روی هم گذاشتن چشماش سعی کرد آرومش کنه...
بعد یک هفته بلاخره وقتش بود توی جلسه مثل بقیه سهامدار و مدیر ها شرکت کنه...

با حرف آخر پدربزرگ در و باز کرد و اول جیسو با مرتب کردن یقه پیرهن شیری رنگش و بعد لیسا وارد شدن...
لیسا به تبعیت از جیسو تعظیم کرد و جیسو خودشو معرفی کرد و روی صندلی های دور میز بزرگ و سر تا سری اتاق ک دوتا دوتا کنارهم چینده شده بود نشست بالاتر از همه پدربزرگ و بعد جین،جیسو و لیسا صندلی های چرم مشکی رنگو اشغال کرده بودن،طرف دیگه پدربزرگ؛کیوهیون ک به نمایندگی از مادرش بود و یونگ سان،جونگکوک و منشی پارک به ترتیب نشسته بودن، فقط جین یونگ نبود،سهامدار ها و مدیر ها بقیه صندلی هارو پر کرده بودند...

لیسا حتی کوچیک ترین نگاهی به جونگکوک هم ننداخت و نگاهشو روی پدربزرگ نگه داشته بود،اصلا دلش نمی‌خواست جونگکوکو ببینه و حتی اینکه باهاش توی یک اتاق بود هم اذیتش میکرد.

پدربزرگ ادامه داد:همون‌طور ک گفتم،مدیر کیم جیسو جز سهامدار های اصلی شدن و با انتقال بیست درصد از سهام به ایشون،بعد از مدیر عامل کیم سوک جین،بیشترین سهام رو دارن...
از طرفی همه در جریان هستید ک مدیر عامل کیم و مدیر کیم به تازگی با هم ازدواج کردن؛امیدوارم از این به بعد باهم خوب کنار بیایید..

پدربزرگ جوری حرف میزد ک انگار هیچ نسبتی باهم ندارن کاملا رسمی و همینطور بقیه هم همون‌جوری صحبت میکردن و جواب میدادن،بعد از یک ساعت و نیم ارائه یکی از مدیر های تیم توسعه ک در مورد آزمایشگاه اصلی شرکت و کارخونه بود،جلسه تموم شد و جیسو زود تر از چیزی ک فکرشو میکرد خسته شده بود..
تازه فرصت کرد به بقیه افراد حاضر در اونجا هم نگاهی بندازه و ببینتشون..

یونگ سان به سمت پدربزرگ رفت و باهاش صحبت کرد،لیسا کمی ابروهاش و بالا داد و به جیسو گفت:میبینم مثل همیشه استایلشو حفظ کرده...

جیسو نگاهشو به دامن بلند و مشکی طلایی یونگ سان ک توی چشم میزد داد و در حالی ک سعی بر کنترل لبخندش داشت تا تبدیل به خنده نشه گفت:حداقل،این یکی بهتر از قبلیاس،سنگ تموم گذاشته...

هر دو به هم نگاه کردن و لیسا شونه ای بالا انداخت...
بلند شدن و برگه هایی ک بهشون داده شده بود و برای طرح بودو جمع میکردن...
سرشو چرخوند و با دیدن اون طرف میز یخ بست.

به هیچ وجهه نمی‌خواست دوباره اون مردو ببینه...

با استرس لب هاشو به هم فشار داد و در حالی ک لبه کت جیسو و نامحسوس میکشید زمزمه کرد:اونی...

A just life{complete}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin