تایتل این پارتو زدم شروع جنگ،قطعا منظورم جنگ واقعی نیست😂 منظور اینه که از این پارت بیشتر درگیری ذهنی و همینطور فیزیکیشون شروع میشه و خب...این یجورایی شبیه پارت اوله ولی اینبار همراه با یه حس هایی بین کاراکتر ها🌚
پارت بعد:۲۵ووت
___________________________________________
آروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی ک دید،تخت به هم ریخته و جای خالی کنارش بود.
با خجالت لبشو گاز گرفت و سرشو بیشتر توی بالشت فرو برد.صدای جین از پشت سرش اومد ک در کشویی توی اتاقو باز کرد و بیرون اومد:بیدار شدی..من دوش...
میخواست بهش بگه ک میتونه بره حموم و حاضر بشه ولی جیسو صورتشو پنهان کرده بود و شونه هاش تکون میخورد،گریه میکرد؟
لبه تخت نشست و با تعجب از زیر چتری های خیسش به موهای بلند مشکی رنگ جیسو ک روی بالشت و کمرش پخش شده بودن نگاه کرد،خواست چیزی بگه ک جیسو با یک حرکت بلند شد و در حالی ک قبلش بخاطر روی یک تخت خوابیدن دیشب؛هم خجالت میکشید هم خوشحال بود ک رابطشون شکل گرفته بود و خنده بزرگی روی صورتش بود،نمیدونست جین کنارش روی تخت نشسته و بالا ک اومد دقیقا مماس با صورت جین متوقف شد و با دیدن موهای خیس و بدن بی لباسش،چند بار پلک زد و لبخندشو جمع کرد.
جین با این حرکتش خنده کوچیکی روی لباش اومد و در حالی ک به چشماش نگاه میکرد گفت: حالت خوبه؟؟
سوالش مصادف شد با شروع سکسکه جیسو...
دستشو روی دهنش گذاشت و همونطور ک بخاطر خنده جین،جیسو هم با چشماش میخندید،به موهای خیس جین نگاه کرد.
چطور این چند وقت تونسته بود بدون اینکه به جین توجهی بکنه توی یه اتاق باهاش بمونه؟اون واقعا جذاب بود.
با چرخیدن نگاه جیسو روی موهاش و سوالش ک میپرسید"چرا موهاتو خشک نکردی؟"حوله کوچیکی ک روی شونش بود و برداشت و به دست دختر روبروش داد و سرشو کمی خم کرد.
جیسو ک نمیدونست باید چیکار کنه روی زانوهاش روی تخت ایستاد تا بالا تر بیاد وبا حوله مشغول خشک کردن موهاش شد.جین خیلی یهویی وقتی به پایین لباس خوابش نگاه کرد دستشو بالا آورد و روی شکمش گذاشت...
جیسو با تعجب خودشو عقب کشید و پایین اومد و نشست.
از حرکتش جا خورده بود..
جین نگاهی بهش کرد و گفت:چیه؟؟
من حق ندارم بچمونو حس کنم؟؟جیسو نگاه خیرش ک به صورتش بودو گرفت و گیج به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت:حق..حق داری...(گلوشو صاف کرد)فقط یکم تعجب کردم.
نفسشو بیرون فرستاد و دوباره با زانو روی تخت ایستاد تا موهاشو خشک کنه،جین اخمی کرد و بدونه اینکه بهش بگه،کمرشو گرفت و به پشت روی تخت خوابوندش و خودش هم روش قرار گرفت.
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...