صدای کفشهای نوکتیز زنانه تو فضای بزرگ و تقریبا خالی باشگاه پخش میشد.
زنی که بهسمت ورودی باشگاه میرفت کیفش رو تو دستش دیگهش جابهجا کرد. دیگه دیر وقت بود. دیگه همه میدونستن که اون با کارش ازدواج کرده. کت و دامن رسمی که بهتن داشت دلیل محکمی برای حرف دیگران بود.
صدای قدمهای اون توجه افرادی که یک گوشه گرد هم جمع اومده بودن رو جلب کرده بود. و نگاه سهمرد روی اون نشسته بود.
زن دستپاچه لبخند زد و سلامی کرد. اون دورا دور افراد اون اتاق رو میشناخت. چانگبین تنها نبود و حالا از اون خواسته بود بیاد باشگاه چون باید چیزی رو باهاش درمیون بذاره.
دسته کیف رو بین انگشتاش فشرد. چانگبین که متوجه معذب بودن دختر شد. از جاش بلند شد و سمتش رفت.
_اوه عزیزم تو اینجایی؟
دختر لبخندی زد. چشماش به تبعات بخاطر اون لبخند هلالی شکل شد.
_چانگبینی نگفته بودی که دوستات هم هستن. وگرنه قرارمون رو میذاشتم یک وقت دیگه.
با اینکه بهخواست خودش اونجا نبود. حواسش بود که چه کلماتی رو جلوی بقیه انتخاب میکنه.
دست چانگبین پیشروی کرد و دور کمر باریک دختر حلقه شد. این از چشمای تیز فلیکس دور نموند.
_اونها مثل خانوادمن. لطفا راحت باش. تازه غذا هم سفارش دادیم. احتمالا خیلی گرسنهای.
دختر بالبخند زیر گوشه چانگبین زمزمه کرد.
_مگه نگفتی اون جوجه کوچولوت از کنارهم بودن ما ناراحت میشه و میخوای این بازی رو تمومش کنی؟
چانگبین دستشو از روی کمر دختر به بالاتر سوق داد و اون رو به خودش نزدیکتر کرد. و مثل خودش کنار گوشش زمزمه کرد.
_اون دوستپسر گرفته. نمیخوام مثل احمقا تنها باشم. شاید یک شانسی داشته باشیم بیبی مگه نه؟
_باوجود اینکه از داستان عشقیت خبر دارم. پس شانسی درکار نیست. سئو جونم.
_خیلی بیرحمی دلم رو شکوندی.
مکالمهشون زیادی طولانی شده بود و این برای فلیکس که چیزی از حرفاشون نمیفهمید عذاب خالص بود.
این فاصله کمشون، پچپچهایی که تهش بهخنده منتهی میشد. نگاهاشون بهم، همه و همهش روی اعصاب فلیکس موج مکزیکی میرفتن.
فلیکس دست بهسینه نشسته بود و سرش به سمت مخالف بود اما نگاهش فقط اونها میپایید. هروقت کسی بهمنظور پارتنر کنار چانگبین میایستاد. ناخواسته بذر کینه تو وجودش ریشه میدووند.
بانزدیک شدن اونها به فلیکس و پدرش بهنظر میاومد که بالاخره دختر رضایت داد شب رو کنار اونها بگذرونه. دختر دامنش رو مرتب کرد و کنارشون روی پارکتها نشست.
_سلام من لیلیام. تو دیدار قبلیمون نشد که خودم رو خوب معرفی کنم.
فلیکس بالبخندهای مصنوعیش به دختر زل زده بود. پدرش خیلی با دختر گرم گرفته بود و این آزارش میداد. احمقانه بود ولی حس میکرد قراره پدرش هم به این دختر ببازه.غذاهایی که سفارش داده بودن رو روی زمین چیده بودن و خودشون هم دور غذا گرد شده بودن.
بااضافه شدن چانگبین و نامزدش بهجمعشون جونگکوک نیشخندی زد.
_حالا که بالاخره تونستین ازهم دل بکنین. من حسابی گشنمه.
جعبههای پیتزا رو باز کرد. چیکنی که فلیکس سفارش داده بود رو مقابلش گذاشت.
_خب تا از دهن نیوفته دست بهکار شین.
فلیکس نگاهش روی اون دو نشسته بود. میخواست با چشمای خودش ببینه که چانگبین با اون دختر متفاوت رفتار میکنه. میخواست ببینه که فقط اونه که چانگبین موقع غذا بهش رسیدگی میکنه و حواسش بهش هست. اما اینها همهش خیال باطل بودن. خودشم نفهمید کِی اما انگاری خیلی وقته یکی دیگه جاشو گرفته. نوشیدنیش رو باهاش تقسیم کرد. یک اسلایس از پیتزا رو براش جدا کرد. و روی پیتزاش سس ریخت.
چانگبین کی انقدر مهربون شده بود؟ مگه همه اون رو به آدم بیعاطفه و بداخلاق نمیشناختن؟ حالا اینا چی بود که میدید. مگه اون تنها آدم خاص زندگیش نبود؟
چند وقتی میشد که تنها مونده بود. باید هرچه زودتر تو رابطه میرفت. قطعا با وجود یک رابطه جدید چانگبینم خیلی راحت از ذهنش سر میخورد. دیگه این افکار احمقانه آزارش نمیداد و ضعیفش نمیکرد. فقط کافی بود یک آدم جدید پا تو زندگیش بذاره.
اما متاسفانه فعلا انقدر فرصت نداشت که دنبال آدم درستش بره. برای اینکه دهن سئو رو ببنده نزدیکترین راه بهنظر درستترینش بود. راهی که انتخاب کرده بود بهنظر غلط میاومد اما بههرحال اون جئون فلیکس بود. خب یکم جبران کردن که چیزی از آدم کم نمیکنه.
موبایلش رو برداشت و روی اکانت مخاطبی که اخیرا به مخاطبینش اضافه شده بود رو فشرد. اون درحال حاضر درخورترین بود. پس کوتاه، مختصر و روشن براش نوشت. " دوستپسرم شو!"
.
.
.
YOU ARE READING
▪︎Hello Stranger▪︎
Fanfiction; 𝙃𝙚𝙡𝙡𝙤 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧 ; "ما دوباره باهم غریبهایم اما ایندفعه با خاطراتمون" 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: hyunin , chanmin , minsung , 𝒈𝒆𝒏𝒓𝒆: romance , slice of life , smut