•<𝑷𝒂𝒓𝒕⁵⁸>•

130 26 8
                                    

هنوز خورشید تو آسمون می‌درخشید. هرچند کم نور! اما حضورش همچنان امید دهنده بود. بین هیاهو روی نیمکت تنها نشسته بود.
تماشای مردم همیشه انقدر سرگرم کننده بود؟ شاید شهربازی جایی بود که همه‌چیز جالب‌تر رقم می‌خورد‌. مثلا به‌نظرش نگاه کردن مردم تو بیمارستان فقط قراره  چرخه تلخ زندگی رو به‌نمایش بذاره. اونجا اغلب مردم درد میکشن. اغلبشون کلافه‌ان و استرس دارن. اما اینجا جز چندتا بچه‌ای که برای اسباب بازی‌ها پاشون رو به زمین می‌کوبیدن. چیز دیگه‌ای ندیده بود. اغلب لبخند میزدن و با هیجان چیزی رو برای هم توضیح می‌دادن.
و این بازهم بهش ثابت می‌کرد که دنیای بچه‌ها چقدر قشنگ‌تر از دنیای آدم بزرگاست. اینجا حتی آدم بزرگ‌ها هم بچه میشدن. جونگین با تصور روزی که قراره بسازه شیرین خندید و سرش رو پایین انداخت. صفحه گوشیشو روشن کرد تا دوباره برای سونگمین پیام بذاره. بنظرش دیگه داشت دیر می‌شد و خودش هم خیلی وقت بود فلیکس و پدرش اون رو رسونده بودن.
مشغول زنگ زدن به سونگمین شد.
صدای بوق گوشی تو گوشش پیچید. تا اینکه بیهوا سر بلند کرد دختر کوچولو رو دید. پیرهن آستین کوتاهش رو به همراه دامن حریر کوتاه و سفیدی به تن کرده بود. جوراب‌ تا ساق پاش به‌شدت بانمک بود. حتی یک کیف کوچولو سفید هم دورگردنش خودنمایی می‌کرد‌. آنالیز میچا تموم نشده بود که نگاهش به نگاه مرد قد بلند گره خورد.
میچا چیزی گفت و اون هم خم شد و دخترک رو با خودش بالا کشید. حضور هماهنگ نشده‌ش اخم غلیظی رو تو چهره جونگین به وجود آورد.
ناخودآگاه حضور مرد باعث میشد گاردش رو بالا بیاره. و اوقات تلخی کنه. با نزدیک شدن اونها بهش مجال حرف زدن به‌کسی نداد.
_چرا هرجا میرم هستی. اصلا با اجازه کی الان اینجایی.
هیونجین میدونست جونگین قرار نیست از دیدنش خوشحال بشه. اما انتظار این رو هم نداشت. فکر می‌کرد حداقل بخاطر میچا خودش رو کنترل میکنه. اما هنوزم با اون نگاه طلبکارش به هیونجین چشم دوخته بود.
_لطفا اینجوری نباش.اینجوری بیشتر باعث میشی..
_سر هیونی داد نزن.
لحن بچگونه و معترض میچا باعث شد خون تو رگهای جونگین بخشکه مثل احمقا رفتار کرده بود. اونم جلوی میچا. مثلا قرار بود با دخترک صمیمی‌تر بشه. اما به‌نظر می‌اومد گند زده. مضطرب لبخند زد تا گندی که زده رو جمع کنه.
_میچا، عزیزم من فقط..
_توهم مثل ددی که سر پاپا داد میزنه، بودی. صدات بلند بود. تو هیونی رو دعواش کردی.
دخترک سفت به هیونجین چسبید و دستاش رو دور گردن هیونجین محکم‌تر کرد. مرد بزرگتر به‌نظرش افتاده بود بین دوتا بیبی و نمی‌دونست چطور باید اوضاع رو کنترل کنه. فعلا باید میچا رو آروم می‌کرد. اونها قرار بود بخاطر میچا دورهم جمع بشن. اما حالا اوضاع به‌نظر بی‌ریخت می‌اومد.
از طرفی جونگین هم نمی‌دونست چطور باید گندی که زده رو جمع کنه. اون عاشق بچه‌ها بود ولی تو ارتباط باهاشون مشکل داشت. میچا هم بچه برادرش بود. وقت گذروندن با اون براش مثل یک رویا می‌موند و حالا که فرصتی بدست آورد اینجوری گند زد. نگران بود نکنه خاطره بدی ازش تو ذهن دختر کوچولو باقی بمونه.
میچا ازش روی برگردونده بود. از اون، اون عموش بود. اما حالا اون هیونجین بود که دخترک اینطوری سفت بهش چسبیده بود. واقعا هیچ چیز زندگیش سرجاش نبود. حتی روابط خانوادگیش.
هیونجین روی کمر دختر کوچولو رو نوازش می‌کرد. تا آرومش کنه.
_میچا، جونگینی تقصیری نداره. حق با اونه. درواقع من پسر بدی بودم.

▪︎Hello Stranger▪︎Where stories live. Discover now