Beginning

770 67 11
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین برف ها」
PART1 :


باد سردی که از پشت سرش می وزید باعث میشد خز های شنل بلند و قرمزی که پوشیده بود به رقص در بیاد و اعصبابش رو به هم بریزن.
افسار چرمی اسب سفیدش رو محکم تر گرفت و با پاش به پهلوی حیوان ضربه ای زد تا سریعتر حرکت کنه.
میتونست صدای سوت سرباز های پشت سرش برای سگ های شکاری شون رو بشنوه.

_لعنتی... زیادی نزدیک شده بودن.

نفس ھایش در ھوای سرد بخار میکرد و باد، آن را از جلوی صورتش می ربود.

_از اون طرف رفت. بجنبین

پارس سگ ھا در جنگل منعکس میشد و پسر میتوانست فقط از روی صدایشان بفھمد کہ بیشتر از دہ سگ تشنہ بہ خون، بہ دنبالشند
کندہ ی درخت بزرگی مقابلش بود، آنقدر بزرگ کہ دیدن سمت دیگرش ممکن نبود و برای رسیدن بہ بالایش باید پنج مرد جنگی روی شانہ ی ھم سوار میشدند.
افسار اسب را کشید و در یک متری کندہ متوقف شد

_تچ... گندش بزنن

اسب را حرکت داد و مجبورش کرد بہ عقب برگردد. درست بہ سمتی کہ سربازھا بہ او نزدیک میشدند. باید فاصلہ میگرفت و از روی کندہ میپرید.
شاخه های درخت ها از برف سنگینی که رویشان نشسته بود خم شده بودند.
حرکت پاهای اسبش در برف از حالت معمولی کند تر هم شده بود و این اصلا باعث رضایتش نمیشد.
مسیر آمده را از روی جای پای قدیمی اسب برگشت و سعی کرد صدای پارس سگ ها که حالا نزدیک تر هم شده بودند را نادیده بگیرد.
آنجل، اسب قوی و بزرگی بود اما حالا ساعت ها بود که با سرعت در حال حرکت در برف بود و نفس هاش به شکل ابر های بزرگ جلوی صورتش پخش میشدند.
با دستش یال های خاکستری اسب را نوازش و زمزمه کرد:

_ فقط یکم دیگه دختر...میدونم از پسش بر میای...

از روی شانه پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اولین سگ با دهانی کف کرده، افسار انجل را تکونی داد و گفت:

_ بزن بریم.

اسب که با صدای پسر انگار جان تازه ای گرفته بود، سم های بزرگش را روی زمین کشید و با سرعت به سمت تنه حرکت کرد و دندون ھای سگی کہ برای گرفتن پاچش حملہ ور شدہ بود، با صدای تقی بہ ھم خورد و دھانش خالی ماند

+اوناھاش! میبینمش! راہ فراری ندارہ!

لایہ ی عرق سردی بدنش را پوشاندہ بود.
گردن آنجل را بغل کرد و سرش را دم گوش اسب برد و زمزمہ کرد: بھت ایمان دارم.
اسب برف ھا را شکافت. پرید. بالا رفت.
وقتی پسرک چشم ھایش را بست و خودش را بہ اسبش سپرد، حیوان از روی کندہ عبور کرد؛ انگار کہ داشت پرواز میکرد.
با فرود آمدنش در سمت دیگر کندہ، پلک ھای پسر از ھم باز شد. متعجب بود و اتفاقی کہ افتادہ بود را باور نمیکرد.

+لعنتی چی شد!
+امکان ندارہ!

سگ ھایی کہ طعمہ خود را از دست دادہ بودند، با خشم پارس میکردند و از صدای آنھا دستہ کلاغی تند تند بال زدند بہ آسمون بلند شدند.
صدای خنده بلند و پیروزمندانه اش در سکوت فضای بزرگ پشت کنده پخش شد و به گوش سرباز های پشت سرش که از خشم دندان هایشان را روی هم می ساییدن رسید.

+برمیگردیم اون سمت دره...عجله کنید بهش می رسیم.

پسر پوزخندی زد و همانطور که به غنایمی که جمع کرده بود فکر میکرد، جایی بین یال های انجل، بوسه کوتاهی زد.

_حرف نداری آنجل... بریم که قبل از شب شدن باید به غار برسیم.

آنجل طوری که انگار تمام حرف های پسر را فهمیده باشد یورتمه کنان شروع به حرکت کرد.
اما همه چیز قرار نبود همیشه خوب پیش برود...نه...

چند مایل جلوتر وقتی بلاخره از حصار دره ای که بینش حرکت میکرد بیرون آمد، اولین چیزی که با آن برخورد کرد آسمان سیاهی بود که به دلیل تاریکی شب نبود...پسر این ابر های شوم و سیاه را بهتر از هرکسی می شناخت و این اصلا نشانه خوبی نبود.

_لعنتی!

ابرھایی کہ مثل پنبہ ھای سیاہ بہ ھوا برخواستہ بودن، با رعد و برق ھای بنفشی کہ ھر لحظہ بیشتر و بزرگ تر میشد، و با تندبادی کہ درحال شکل گیری بود، برای گرفتن غنائم از دست دزد فراری شتاب عجیبی داشتند.
باید راھش روا کج میکرد و این یعنی رو بہ رو شدن با کسانی کہ دنبالش بودند

_برو دختر

با چکمہ بہ پھلوی اسب کوبید و حیوان بی نوا کہ دیگہ توان راہ رفتن نداشت، بہ سختی و بہ اجبار راھش را بین برف ھا باز کرد.
طوفان بہ نزدیکی آنھا رسیدہ بود.
خیلی نزدیک.
بوران و برف بہ ھوا برخواستہ بود و مثل نیش زنبور بہ صورتش میکوبید و مجبورش میکرد چشم ھایش را نیمہ باز نگہ دارد.
حرکت برای آنجل ممکن نبود و سریعتر از یہ لاکپشت راہ نمیرفت.

_زودباش دختر... عجلہ کـ

قبل از اینکہ بتواند حرفش را تمام کند، زیر سم اسب خالی شد.
تعادلشان را از دست دادند و پسر ھرچقدر با کشیدن افسار سعی کرد آنجل را عقب بکشد موفق نشد و در نھایت از شیب سفید مثل گلولہ ای از برف بہ سمت دل طوفان سقوط کردند.




_____________________________________

اینم از پارت یک داستانی که من حسابی براش ذوق دارم..
امیدوارم خوشتون بیاد ❄️

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now