Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART22 :
روز ها پشت سر میگذشتن و پای ایزوکو بهتر میشد.
توی روز های بعد از حمله بلادی با کمک کاتسوکی و شوتو کمی توی غار و بیرون قدم زد تا با تمرین بهترش کنه.
شوتو هم براش معجون ها و مرهم های زیادی درست میکرد که همه اول باید از زیر نظر باکوگو رد میشدن چون به قول خودش هرگز قرار نبود شوتو رو به خاطر گاز گرفتنش ببخشه.
با چند روز تابیدن افتاب ارتفاع برف کمتر شده بود اما هنوز چیزی حدود نیم متر برف روی زمین بود که در طول شبا باد سرد روی لایه هاش می لغزید و سرمای خوفناکی رو ایجاد میکرد..
این وسط تنها چیزی که بهتر نمیشد، رابطه باکوگو و شوتو بود...
باکوگو منتظر کوچک ترین حرکتی بود تا با شوتو دعوا راه بندازه..اگه با ایزوکو بیشتر از چند ثانیه حرف می زد خیلی سریع پیداش میشد و شوتو رو از یقه می گرفت و دورش میکرد..در مواردی حتی ایزوکو رو برداشت و به بیرون غار فرار کرد تا شوتو زیر نور نتونه دنبال شون بره..
ایزوکو تمام تلاشش رو میکرد تا رابطه اونا رو بهتر کنه اما این وسط تنها چیزی که گیرش میومد خنده هایی بود که باعث میشدن پای شکسته اش به اعتراض بیفته..و بلاخرہ روزی رسید کہ باکوگو مدت ھا انتظارش رو میکشید. نزدیک صبح و ھوای سپیدہ دم، قبل از طلوع خورشید ھر سہ جلوی ورودی غار ایستادہ بودن
_باکوگو: بلاخرہ از شرت خلاص میشم نفلہ
میدوریا با لبخند، بہ کمک عصا جلو رفت تا تودوروکی رو بغل بگیرہ اما این تودوروکی بود کہ پیش دستی کرد و پسرک رو گرم در آغوش گرفت
_تودوروکی: مراقب خودت باش زوکو
_باکوگو: خودم مراقبشم زر نزن
_میدوریا: تو ھم ھمینطور شوتو۔کون. خیلی زود ھمدیگہ رو میبینیم، باشہ؟میدوریا کہ انگار قصد ول کردن پسرک رو نداشت، بہ زور باکوگو ازش جدا شد و وقتی پرتوھای بیجون خورشید روی دیوارہ ھای بالایی غار تابیدن، تودوروکی کمی عقب رفت و بہ دور شدنشون خیرہ موند
_میدوریا: میبینمت شوتو۔کون!
تودوروکی در جواب دست تکون دادن میدوریا، لبخندی زد و متقابلا دست تکون داد
_تودوروکی: بہ امید دیدار... زوکو
و بعد مثل شبح نازکی که روی دیوار تاریک سایه میندازه درون غار محو شد.
ایزوکو دور پای آسیب دیده اش رو با پشم ضخیم پوشونده بود تا توی سرما عفونت نکنه.
باکوگو با یه دستش شمشیرش و با دست دیگه اش محکم انگشت های ایزوکو رو گرفته بود.
هردو با قدم های آهسته ای که هم ریتم با عصای پسر مو سبز بودن شروع به حرکت کردن.
باکوگو برای ایزوکو از شهر های بزرگ و جنگ های عظیمی که توشون شرکت داشت میگفت.
از خونه بزرگش که به زور ازش گرفته بودن.
از گذشته پر زرق و برقش به عنوان یه فرمانده شاهنشاهی و این چیزی بود که هر دو رو تا حوالی ظهر که بلاخره به اواخر جنگل رسیده بودن مشغول نگه داشت.
ایزوکو روی تخته سنگی نشست. نفسی کشید و پای راستش رو دراز کرد تا کمی استراحت کنه.
عصاش رو بالای سرش روی زمین تکیه داد و سرش رو بهش فشار داد و به پشت گردن باکوگو که سخت مشغول درست کردن آتیش بود خیره شده
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasíaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...