Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART33 :
میدوریا با اینکه دوست داشت چند تا حرکتی که باکوگو بهش یاد داده رو امتحان کنه اما حرفی نزد و سر جاش موند.
باکوگو نوک شمشیر رو به سمت شخص هیکلی ای گرفته بود که حدس میزد المایت باشه اما نمیتونست مطمئن باشه این المایت شبیه به همون کسیه که توی زندگی قبلیش می شناخت یا نه..
صدای نزدیک شدن قدم ها میومد و غبار کم کم رنگ می باخت._ خیلی دوست دارم بدونم اون متجاوز هایی که به خودشون جرئت دادن وارد این قلعه مقدس بشن چه شکلی ان...به طرز عجیبی از یکی تون مانای آشنایی حس میکنم..خجالت نکشید بیاید جلو..
باکوگو اخمی کرد.. مسلما اون صدای المایت رو تشخیص داده بود..شاید خود گذشته اش منتظر بود تا میدوریا با دیدن قهرمان زندگیش دست و پاشو گم کنه و با خوشحالی بره سمتش اما وقتی نگاهش از گوشه چشم متوجه پسر مو سبزی شد که با بی حسی ای که اخیرا داشت به هیبت مرد زل زده، این حقیقت که زندگی قبلی شون برای همیشه از بین رفته روش آوار شد و شمشیرش رو بیشتر فشرد
باکوگو قدرت و سرعت المایت رو بہ خاطر میورد. بی ھمتا و بی مانند و شکست ناپذیر. ھیچوقت نتونست شکستش بدہ و حالا توی این دنیای جدید، باکوگو مثل آدم بی کوسہ ای بود کہ با ورژن تقویت شدہ ی المایت با اشانتیون مانا، شاخ بہ شاخ شدہ بود. آب دھنش رو قورت داد و جای پاش رو روی زمین محکم کرد
_باکوگو: یہ قدم دیگہ جلو بیای اونوقت...
_المایت: چیکارم میکنی؟ با اون سوزن کوچولوی دستت نیشم میزنی، پشہ؟صدای المایت درست کنار گوشش پخش شد و تا متوجہ بشہ جسم المایت دیگہ بین خاک و خول جلوی روش نیست، خیلی دیر شدہ بود.
المایت مچ ھر دو دست پسرک رو با یک دست گرفت و جوری فشار داد کہ شمشیر از دستای پسر روی زمین افتاد و از درد فریاد خفیفی کشید. با کشیدہ شدن دستاش بہ سمت بالا، مشتی توی شکمش جا خوش کرد و باکوگو احساس کرد بہ زور میخواد دل و رودش رو بالا بیارہ_میدوریا: کااااچاااان!
میدوریا دندان اژدھا رو بہ دست گرفتہ بود و با بدنی کہ مثل بید توی باد میلرزید، تھدیدوار بہ سمت المایت گرفتہ بود. باکوگو با نفس ھای بریدہ بریدہ و چشم ھایی کہ بہ سختی اطرافش رو میدید، زمزمہ کرد: برو...عقب...د....دکو
المایت با لبخند گشادی کمی صاف تر استاد و عضله های بزرگ بدنش رو بیشتر به نمایش گذاشت. صورتش رو به سمت ایزوکو چرخوند و ابرو های بورش رو بالا انداخت.
_المایت: اوه چه سیمای آشنایی..و مانایی که..تو میدوریا شونن هستی؟!
آلمایت که انگار وجود باکوگو توی دستش رو فراموش کرده بود، بدون اینکه متوجه باشه فشار دستش رو بیشتر کرد و پسر رو به تقلا انداخت.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasiaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...