Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART13 :
دوبارہ اون کابوس بہ سراغش اومد
کسایی کہ کشتہ بود، روی ھم تلنبار شدہ بود خون بی پایانی مثل چشمہ از زخم ھاشون میجوشید و کل دنیای رویای باکوگو رو پر میکرد
این بار متفاوت بود
جنازہ ھا سخن میگفتند
"تو ما رو کشتی" "تو باید بمیری" "باید تقاص پس بدی"
صداھا مانند زوزہ ی باد در سرش میپیچیدند و از ھر طرف بہ او ھجوم میبردند
دست ھایش را سپر گوش ھایش کرد اما فایدہ ای نداشت
صدای میدوریا را از بین تمام آنھا بہ خوبی تشخیص داد "تو منو کشتی، شکنجم کردی. تاوان پس بدہ"_نہ... نہ.... نهههه نهههههههه تمومش کنیدددددد
جنازہ ھا بہ حرکت در آمدند و مانند قلوہ سنگ ھایی کہ از کوہ جدا میشدند، بہ پایین و در دریای خون فرو ریختند؛ بلند شدند و بہ سمت باکوگو قدم برداشتند
پسرک از وحشت عقب رفت اما چیزی از درون دریای خون، بیرون آمد و پاھایش را گرفت
جنازہ ای بود کہ بہ او میخندید_نہ... نہ... ولم کن لعنتیییی
پای دیگرش را بالا برد تا بر سرش بکوبد اما متوقف شد. میخواست دوبارہ او را بکشد؟
ناگھان دستی دور گردنش نشست و انگشت ھا دور گلویش محکم شد و او را بہ زمین انداخت_د...دکو... ھھھھ...
میدوریا درحالی کہ گردنش را میفشرد، روی سینہ اش نشستہ بود
باکوگو بہ بازوی پسر چنگ انداخت کہ جنازہ ی دیگری جلو آمد و مچ دستش را گرفت و شروع کرد بہ پیچاندن
صدای شکستن استخوانھایش، دل و رودہ اش را بہ ھم میریخت و فریادی از درد در گلویی کہ میدوریا میفشرد، گیر میکرد
جنازہ ھا یکی یکی بہ او ھجوم بردند و بدنش را بہ ھر شکل ممکن شکستند و شکافتند و مانند مورچہ ھایی کہ طعمہ ای یافتہ باشند، روی یکدیگر جمع شدند_نههههههههههههههه
صدا از گلویش بیرون پرید و ناگھان با پلک زدن، سنگینی وزن ھا ناپدید شد و توانست روی زمین بنشیند
بہ دور گلویش چنگ زد و سرفہ کرد
از وحشت میلرزید و چشمانش باز نمیشدناخودآگاہ با ترس دستش را روی چشمان کورش گذاشت و پارچہ ی نرمی را احساس کرد کہ مانع دیدش شدہ
با حرکت دستش صدای بہ ھم خوردن زنجیرھای فولادی در گوشش پیچید و توانست سنگینی ای را در مچ دستانش احساس کند
بہ پارچہ چنگ انداخت و از بالای سرش بیرون کشید و بر زمین انداخت
بہ اطراف نگاہ کرد و ھرچہ فکر کردن نتوانست بفھمد کجا نشستہ است. دیوارھا از سنگ دست نخوردہ بود و زمین زیرش، جایی کہ نشستہ بود با خز و نمد، فرش شدہ بود.چیز زیادی برای دیدن وجود نداشت بجز یک شومینہ و میز و صندلی چوبی کنارش؛ یا حداقل او آنطور فکر میکرد تا وقتی کہ بہ پشت سرش نگاہ کرد.
قلبش فرو ریخت.
بدن میدوریا روی تختی پوشیدہ شدہ از خز، دراز بہ دراز افتادہ بود و کسی روی آن خیمہ زدہ بود. شنل بلند سیاھش مانند آبشار از دو طرف بہ روی تخت ریختہ بود و باکوگو نمیتوانست چھرہ اش را ببیند اما میتوانست خشمی کہ در درونش شعلہ میکشید را احساس کند.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...