He's Dead

468 46 47
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART12 :

_این چپتر خیلیییی طولانیه :)
ولی حوصله سر بر نیس
لذت ببرید 🍓 ^^


باکوگو با صدای ناله اروم ایزوکو به خودش اومد.
درحالیکه هنوز سعی میکرد قرمز شدنش رو مخفی کنه بالای سرش رفت و گفت :

_ اوی نفله..اون دارویی که دیروز واسه آنجل ساختی کجاست؟!
ایزوکو از بین نفس های بریده اش اسم انبارو گفت و باکوگو با احتیاط وارد شد و از جایی نزدیک صورت آنجل کاسه دارو که کمیش روی زمین ریخته شده بود رو برداشت.
آنجل بیقراری کرد و سعی کرد پوزه شو بهش نزدیک کنه اما باکوگو با حس دردی توی قلبش خودشو عقب کشید..

_ متاسفم آنجل..ممکنه منم از این سبزک گرفته باشم..حالا که حالت بهتره نمیتونم ریسک کنم..فقط یکم دیگه تحمل کن.. قول میدم خیلی زود دوباره باهم پرواز میکنیم..مثل همون کاری که چند روز پیش کردی..

حیوون انگار کہ حرف ھاش رو شنیدہ باشہ، مطیع و فرمان بردار سرش رو پایین انداخت
باکوگو لبخندی زد

_باکوگو: دختر خوب

از انبار بیرون اومد و سعی کرد ظرف رو عوض و ضدعفونی کنہ
میدوریا ھنوز بہ خودش میپیچید و نالہ میکرد
باکوگو توی این مدت کم فھمیدہ بود کہ بدن پسرک ضعیفہ و صد در صد سیاہ زخم گرفتہ و اگہ درمان نشہ بہ احتمال زیاد میمیرہ
باکوگو ھیچوقت خوشش نمیومد باعث مرگ کسی بشہ، نمیتونست بذارہ چیزی کہ ازش متنفرہ دوبارہ اتفاق بیفتہ
دارو رو با شعلہ ھای آتیش جوشوند تا مطمئن بشہ از میکروب پاک شدہ و بعد بالا سر پسر رفت
چشمش کہ لب ھاش افتاد، گونہ ھاش سرخ شد
متوجہ ی نگاہ میدوریا روی خودش شد و کاسہ رو جلو گرفت

_باکوگو: بخورش

برای یه لحظه توی چشمای همدیگه نگاه کردن و باکوگو چیزی که توی ذهن هردو شون می‌گذشت رو گفت.

_ آها..با دستای بسته نمیتونی..قول میدی اگه بازت کنم به خودت صدمه نمیزنی؟!
_ایزوکو: د..درد داره..م..میسوزه..
_باکوگو: میدونم درد داره ولی اگه بیشتر زخمی بشی سخت تر ممکنه خوب بشی.. خودت بهتر از من میدونی...بیا..کمکت میکنم بخوری...فقط اگه این یکی رو بریزی یه راست نفله ات میکنم که دیگه فرصت دوباره ساختن شو نداشته باشی.. فهمیدی؟!
به نظر نمیومد ایزوکو چیز زیادی شنیده باشه اما باکوگو به هر حال ظرفو بہ لباش نزدیک کرد و تا جایی که میشد با احتیاط بهش داد.
وقتی تمام دارو رو بہ خوردش داد، با فاصلہ از تخت نشست
احساس خارش عجیبی داشت و لحظہ ای ترسید کہ نکنہ اونم مبتلا شدہ باشہ
سرش بود
ھیزم دیگہ ای رو توی شومینہ انداخت و آتیش گر گرفت

_باکوگو: ھوففف...

سکوت برای بار چندم بہ فضا حکم فرما شد
باکوگو از روال این زندگی مسخرہ خستہ شدہ بود
ھیچ ھیجانی در کار نبود و این اصلا براش خوشایند نبود
یھو بہ یاد موضوعی افتاد و بہ پسر نگاہ کرد

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now