Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART37 :
ایزوکو گوشش رو به قفسه سینه باکوگو چسبونده بود و بین صدای گریه های خودش، به ضربان قلب تندش گوش میداد و سعی میکرد به خودش یادآوری کنه اگه توی روستا می موندن هیچوقت با باکوگو آشنا نمیشد..
باکوگو تلاش میکرد تا با هر لمسش به ایزوکو آرامشی رو بده که حس میکرد این لحظه بیشتر از هرچیزی نیاز داره..
سرش رو محکم به خودش فشار داد و سعی کرد احساساتش رو سرکوب کنه..
بدون اینکه بدونه، کار مادر ایزوکو رو تکرار کرد و شروع کرد به بوسیدن کک مک های روی گونه هاش..
پسر بین اشک هاش با یادآوری دردمند خاطراتش لبخند زد..
باکوگو کمی ایزوکو رو بین دستاش بالاتر کشید تا بخش کمتری از بدنش با زمین سرد برخورد داشته باشه...ایزوکو بی هوا و بدون هیچ مقدمه ای گفت :_میدوریا: هی کاچان..میدونم زیاد اینو میگم ولی..نیاز دارم یه بار دیگه بشنومش..
_باکوگو: چیشده دکو.. هرچند باری که بخوای بهت میگم..
_میدوریا: تو..توکه..قرار نیست منو..منو ول کنی!..می کنی؟باکوگو به بازوی پسر فشاری آورد و فاصله صورت هاشون رو کمتر کرد..
رایحه شیرین نفس های ایزوکو رو داخل کشید و بعد از مکث کوتاهی، با صدای ارومی، درحدی که فقط خودشون دو نفر می تونستن بشنون شروع کرد به زمزمه کردن..._باکوگو:
I love you still
and you know I always will
to the end of time
I won't change my mind
love you
I'll be there
I will never disappear
said for ever
I swear
so I'll be there..صدای باکوگو مثل طنابی بود کہ اونو از خاطراتش بیرون کشید و بہ زمان حال برگردوند. تمام تمرکزش روی صدای پسر بود و با نفس ھای آرومی بہ موسیقی گوش داد و لبخند محوی زد و وقتی صدای پسرک خاموش شد و بوسہ ی نرمی روی لب ھاش نشست، میدوریا خودش رو بالا کشید و دست ھاش رو دور گردن باکوگو حقلہ کرد، سرش رو روی شونہ ی پسر گذاشت و بوی تنش رو نفس کشید
_میدوریا: یادت نرہ قول دادی... حق نداری تنھام بذاری...
_باکوگو: ھیچوقت این کارو نمیکنم... وقتی این ماجراھا تموم شد، باھم میریم یہ جای دور... جایی کہ بتونیم بدون ھیچ مشکلی زندگی جدیدی شروع کنیم...موھای سبز و جنگلی پسر رو بہ نوازش گرفت و بہ سقف سنگی زل زد. آرزو کرد ای کاش در نھایت مجبور نبود قولش رو بشکنہ. مرگ چیزیہ کہ دیر یا زود بہ سراغ انسان فانی مثل اون میرفت. لرزید و میدوریا رو محکم بہ آغوش کشید
_باکوگو: ببخش دکو... بابت ھمہ چیز منو ببخش... باید خیلی وقت پیش پیدات میکردم تا از رنج ھایی کہ کشیدی نجاتت بدم... ھمیشہ دیر میفھمم... ھمیشہ دیر میرسم... نسبت بہ زندگی قبلیم فرقی نکردم... ھنوزم بہ درد نخورم
میدوریا صورتش رو جلوتر برد و گونه اش رو به گونه گرم باکوگو چسبوند.
_میدوریا: اینو نگو..تو بهترین و باحال ترین ادمی هستی که میشاسم..من یادم نمیاد توی زندگی قبلی مون چه اتفاقاتی افتاده ولی تو میگی ما با هم بودیم مگه نه؟ پس حتما اون یکی من هم میدونست که تو چقدر فوق العاده ای..منو ببخش که تنهات گذاشتم..قول میدم این بار هر جور که شده باهم باشیم..ببخشید که زیاد دردسر درست میکنم..این حرفم جدیه..دیگه هیچوقت راجب خودت اون طوری حرف نزن..باشه؟!
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasíaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...