Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART19 :
چشم ھای میدوریا بین ھر دو پسر در رفت و آمد بود. قلبش وحشیانہ و از روی اضطراب میتپید و تودوروکی میتونست حسش کنہ
_میدوریا: نہ... نہ...
_باکوگو: باید انتخاب کنی دکو...
_میدوریا: نہ...
_تودوروکی: مجبوری
_میدوریا: نهههههههههصدای فریادش بہ طوفان غلبہ کرد و توی غار پیچید
خودش رو از باکوگو فاصلہ داد و چند قدم بہ عقب برداشت کہ تعادلش بہ ھم خورد و بہ پشت روی زمین افتادهر دو پسر جلوش با نگرانی به سمتش قدم برداشتن اما با صدای فریادش متوقف شدن.
_میدوریا: نه نه نههه حق ندارید این کارو باهام بکنید..این عادلانه نیست..شماها... برام فرق دارید..هرکدوم تون جایگاه متفاوتی توی زندگیم دارید..چطوری میتونید این کارو..هقق..این کارو باهام بکنید..نمیتونم...
میدوریا ھق ھق کنار خودش رو عقب کشید تا ازشون فاصلہ بگیرہ
_میدوریا: چرا دارین خواستتون رو تحمیل میکنید؟ ھقق... من ھر دوی شما رو دوست دارم... ولی... شوتو۔کون... تو مثل برادرمی... ھمیشہ ھوام رو داشتی... من واقعا نمیتونم بہ چشم دیگہ ای بھت نگاہ کنم...
_تودوروکی: پس من چی؟ من چیکار کنم؟ با این حسی کہ دارہ قلبم رو میشکافہ چیکار کنم؟ بھم بگو زوکو...ایزوکو حالا اونقدر عقب رفته بود که به لبه غار رسیده بود و باد سرد بین موهاش می پیچید و تیکه های برف روی شونه هاش می نشستن..
احساس میکرد از این طوفان و برف های نفرین شده که مجبور شون کرده اینطوری بشن متنفره..فقط میخواست که از اونجا بره..دیگه نمیخواست بین اونا باشه.. میخواست فرار کنه..تودوروکی بہ سمتش قدم برداشت اما میدوریا بہ سختی خودش رو عقب میکشید. میترسید.
_تودوروکی: اگہ قرار باشہ بہ کسی احساس نشون بدی اون منم کہ چندین سال باھاش وقت گذروندی نہ یہ دزد لعنتی کہ فقط چند روزہ میشناسیش!
حالا ھر دو از غار خارج شدہ بودن و بوران در کسری از ثانیہ، پتویی از دونہ ھای برف رو روشون ہھن کرد
میدوریا بین نیم متر برف سعی میکرد از پسری کہ با خشم بہ سمتش قدم برمیداشت فرار کنہ اما خیلی زود تودوروکی بھش رسید و بہ یقش چنگ انداخت_تودوروکی: چطور میتونی این کارو با من بکنی و بعد بہ اون دل ببندی؟ نن برات پچیزی ارزش ندارم! درستہ؟
_میدوریا: شوتو۔کون... اینطور نیست... تو برام مھمی
_تودوروکی: دروغ میگی. میخواستی منو ول کنی. تو اونو ترجیح دادی.ناگھان با سوراخ شدن گردنش توسط دندون ھای نیش تودوروکی، نفس توی سینش حبس شد و فریادی کشید
هر دو دستش رو روی ساعد های یخ زده شوتو گذاشت و سعی کرد از خودش دورش کنه اما زورش نمی رسید.
احساس میکرد در کسری از ثانیه تمام خون بدنش خالی شده. سرما مثل نخ های باریک و تیزی از بین لایه های لباس نازکش به بدنش نفوذ کرد و باعث لرزشش میشد.
اشک هاش به محض خارج شدن از چشم هاش به سختی روی گونه های یخ زده اش می لغزیدن و حسی مثل تیغ خوردن بهش میدادن..
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...