Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART31 :
_ پارت طولانی
و نیمچه اسمات
چشم چپ میدوریا کہ مثل نور افکن زرد میدرخشید، گشاد شد و باکوگو میتونست لرزش مردمک نامرئی اون چشم رو حساس کنہ._ایتو: ممکن نیست... این نمیتونہ ھمون ال فور وان باشہ...
باکوگو کہ بہ گردن خودش چنگ انداختہ بود و با گلویی کہ میسوخت، سرفہ میکرد، از پشت پردہ ی اشکی کہ توی چشم ھاش جمع شدہ بود بہ شاہ نگاہ کرد
_باکوگو: ولی اگہ*سرفہ* اگہ باشہ چی؟
_ایتو: نیست! روی حرف من حرف نزن!
_تودوروکی: اون کسیہ کہ صد سال پیش خانوادہ ی منو از بین برد... کشورمو ازم گرفت... و ھنوز ھم زندس! بنظرتون این عادیہ؟_ایتو: عادی بودن یا نبودن این مسئله رو نواده انجی تودوروکی مشخص نمیکنه.. شماها اگه قدرت کافی داشتید به وسیله هم خون خودتون نابود نمی شدید.. پس سکوت کنید و محض رضای خدایان بچه..میشه چند لحظه تقلا نکنی؟! فعلا تا روشن شدن این قضیه بهشون صدمه نمیزنم.
طولی نکشید که سوختگی ها روی تمام بدن ایزوکو نقش بستن و ایتو دوباره ابهت ترسناکش رو به دست آورد.
دست هاشو پشت کمرش گره کرد و با قدم های پیوسته شروع به راه رفتن کرد.
هیچکدوم جرئت نداشتن کلمه ای به زبون بیارن.. باکوگو میترسید حرفی بزنه و باعث بشه ایتو روی تصمیمش به کشتن ایزوکو جری تر بشه اما از طرفی نگران بود که این تفکر طولانیش به نفع اوناست یا نه.بعد از مدتی که به نظر هزار سال رسید، اولین پادشاه اولد استون با جسم ایزوکو که حالا پاش نمی لنگید دوباره سمت مقبره برگشت و روش با حالت امر مابانه ای نشست.
تاج سیاه رنگش با موهای فرفری ایزوکو زیبایی بینظیری داشتن و بال های بزرگش ترسناک به نظر می رسیدن.
از بالا نگاه طولانی ای به افرادی که جلوش به زانو در اومده بودن کرد.
دستش تیکه گاه چونه اش شده بود و عمیقا مشغول فکر کردن بود.
باکوگو با خودش فکر میکرد که هیچوقت عاشق ایزوکو نمیشد اگر شخصیتش ذره ای شبیه به کسی بود که حالا توی جسمش ساکن شده بود..
بعد از حقیقتی که فهمیده بود هیچی بیشتر از اینکه پسر رو تا مدتها در آغوشش بگیره و رفع دلتنگی کنه نمیخواست.. اما انگار قرار نبود به این زودی به خواسته اش برسه.._ایتو : تصمیمم رو گرفتم.
از اونجایی که شماها به این جسم نزدیک تر هستید و مسئله زنده بودن ال فور وان رو هم خودتون پیش کشیدید همه چیز رو بهتون میگم اما بعدش مامور دارید که باید انجامش بدید وگرنه مجبور میشم همه تون رو بکشمھر سہ برای لحظہ ای بہ شکلی ھماھنگ لرزیدن و بہ زمین سنگی چنگ انداختن
_ایتو: قلعہ ی بزرگ من گولد ھیلرز، روی بزرگترین منبع مانا در سرزمینمون بنا شدہ. قلعہ ای کہ حتی خود من ھم دیگہ بخاطر نمیارم کہ کجای این سرزمین پنھان شدہ
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...