Eternal Life

235 52 31
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART45 :




میدوریا با ناباوری بیشتر به بدن باکوگو چنگ زد و به خودش فشردش..انگار که این کار مانع از جدا شدن روح پسر از بدنش میشه..
باکوگو سعی کرد با گرفتن دستش توجهش رو جلب کنه..میخواست حداقل آخرین لحظاتش رو با حرف زدن با اون بگذرونه
هیساشی هم از طرف دیگه شونه های میدوریا رو محکم گرفته بود تا راضیش کنه باید دست برداره
ولی میدوریا به هیچکدوم توجه نمیکرد..اون فقط نمیخواست اجازه بده این اتفاق بیفته..

_میدوریا:پس منم یه سوگند میخورم..در عوض زندگی اون هرچیزی که بخوای بهت میدم

هیساشی و باکوگو هردو باهم فریاد زدن:

_نههههههه

جسم نورانی لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت :

_این سوگند میتونه شامل هرچیزی بشه پسر جون!
_میدوریا:برام مهم نیست..فقط زندگی اونو بهش ببخش
_باکوگو: غلط کردی نفله مگه دست خودته!

میدوریا صورتش رو کمی پایین برد و لبخند آشک الودی زد..

_میدوریا:منم..میخوام نجاتت بدم کاچان..مثل همون کاری که تو کردی

_تو یه نیمه الفی..چه چیزی از یه نیمه الف طرد شده می‌تونه توجه من رو جلب کنه؟!

باکوگو با تلاش زیاد نیم خیز شد و دستش رو محافظه کارانه جلوی ایزوکو گرفت و غرید :

_باکوگو:تو سر و کارت با منه..لازم نکرده با دکو معامله کنی..قرارمون جون من بود الانم بهت میدمش..حق نداری به دکو نزدیک بشی!
_میدوریا:من..
_باکوگو: بسه..نمیخوام بیشتر ادامه بدی..میدونم برات سخته..باور کن ترک کردنت برای من سخت تره ولی تو اینطوری فقط داری برام غیر ممکنش میکنی..بهت قول دادم یادته؟ گفتم مهم نیست که تو جاودانی و من فانی.. گفتم به هر چیزی تبدیل میشم و پیدات میکنم و بازم عاشقت میشم.. لطفاً!! بزار این چند دقیقه آخرمو باها...
_میدوریا:عمرم!
_باکوگو:چی ؟!

میدوریا کمی خودشو جلو کشید تا از دسترس پدرش و باکوگو دورتر بشه و به جسم نورانی گفت:

_میدوریا:من..من عمر جاودانه دارم..اگه..اگه اونو بهت بدم، زندگی شو می بخشی؟!

باکوگو یقه میدوریا رو گرفت و به طرف خودش کشیدش..بازو هاش رو گرفت و مجبورش کرد بهش مستقیم نگاه کنه..

_باکوگو: اصلا گوش میدی چی میگم؟!دارم بهت میگم نمیخوام واسه من فداکاری کنی!

میدوریا اخمی کرد و خودشو عقب کشید.

_میدوریا: من ازت اجازه نگرفتم کاچان..چه بخوای چه نخوای! من زندگیمم میدم..اصلانم اهمیت نمیدم که قبول می...

_قبوله.

جسم نورانی ناگهان وسط بحث اونا گفت.

باکوگو بہ قدری عصبی از زمین بلند شد و میدوریا رو عقب زد کہ پسرک بی نوا تلوتلو خورد و بغل پدرش فرود اومد

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now