Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART24 :
میدوریا که با خارج شدن از اون تونل احساس میکرد وزنه ای هم اندازه خودش از روی ریه ها و قلبش برداشته شد تشکری کرد و به دیوار چنگ انداخت تا خودشو روی عصاش تنظیم کنه.
باکوگو شال قرمزش رو کمی عقب کشید و نفس های عمیق کشید..دو طرف راهرویی که توش بودن و با فرش قرمز و ابریشمی ای پوشیده شده بود رو از نظر گذروند.
سمت چپ راهرو که دیوار بود پر بود از پرتره های قدیمی که از جنگ های قدیمی و اعضای خانواده کشیده شده بودن و سمت راست پنجره های قدی بلندی با قوس کوچیکی قرار داشتن که نور ماه رو به زیبایی عبور میدادن و پرده های زخیم و لاجوردی رنگ از روشون کنار رفته بود.
کمی به مغزش فشار اورد تا یادش بیاد مسیر از کدوم طرفه و بعد از "اهان" زیر لبی ای از سمت راست راهرو شروع به راه رفتن کرد.
ایزوکو به خودش جنبید و درحالیکه سعی میکرد قدم هاشون رو هماهنگ کنه پرسید :_میدوریا : میگم کاچان..این..دوستت اسمش چیه؟!
باکوگو که حواسش رو داده بود به پیدا کردن مسیر درست، بعد از پیچیدن توی یه راهرو به سمت چپ با حواس پرتی گفت:
_باکوگو: ها؟! اسمش؟!..اسمشو میخوای چیکار؟!.. اسمش توموراس. شیگاراکی تومورا.
باکوگو که هنوز مشغول فکر کردن بود متوجه نشد که ایزوکو سر جاش ایستاده و دیگه باهاش قدم برنمیداره.
کمی که جلوتر رفت و وقتی متوجه شد پسر همراهش نمیاد سرشو برگردوند و قدم های رفته اش رو برگشت و کنارش ایستاد.
چشم هاش گشاد شده بودن و قفسه سینه اش کمی بالا و پایین میشد.
باکوگو چند بار اسمشو صدا زد ولی جواب نداد و وقتی کمی تکونش داد، ایزوکو مثل کسی که از خواب بیدار میشه لرز خفیفی کرد و به باکوگو نگاه کرد._باکوگو: چیشده دکو؟ خوبی؟!! جاییت درد میکنه؟!
میدوریا که انگار خودش هم نمیدونست چشه با گیجی سرشو تکون داد و بدون اینکه چیزی بگه راه افتاد.
باکوگو که نگران شده بود باهاش هم قدم شد و این بار دستشو محکم گرفت.چندین بار وسط راہ بہ سربازھایی برخوردن و قبل از اینکہ دیدہ بشن، خیلی سریع پنھان شدن.
راھروھا شبیہ بہ ھم بود و اگہ تابلوھای نقاشی متفاوت روی دیوار نبود، میدوریا میتونست قسم بخورہ کہ دارن یہ مسیر دایرہ ای رو بارھا طی میکنن
باکوگو بلاخرہ پشت دری ایستاد و بہ اطراف نگاہ کرد. با دست ضرب آھنگ مشخصی شبیہ بہ یہ جور رمز رو بہ صدا در اورد و بہ در کوبید.
منتظر موند و انتظار بدترین چیزی بود کہ توی این موقعیت دلش بخواد.
بلاخرہ در با صدای باز شدن قفلی کنار رفت و باکوگو لبخند زد. دست میدوریا رو فشرد و در رو کنار زد، بہ سرعت وارد شد و قبل از اینکہ سربازھای توی راھرو از پیچ پشت دیوار پیداشون بشہ بہ داخل اتاق خزید.صورت باکوگو مثل معدود دفعاتی که با میدوریا بود به لبخند بزرگی کش اومده بود و قبل از اینکه ایزوکو بفهمه چه خبره کسی رو که پشتش بهش بود و قدش از هردو شون بلند تر بود رو محکم بغل کرد و چند بار دستش رو روی کمرش کشید.
موهای آبی روشنش تا نزدیک گردنش بودن و صورتش رو از دید ایزوکو مخفی کرده بودن.
بعد از مدتی باکوگو و لرد تومورا از هم جدا شدن و باکوگو بهش لبخند دیگه ای زد.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...