Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART29 :
_ میدونم آهنگ تکراری ای رو انتخاب کردم ولی گزینه دیگه ای انقدر بهش نمی نشست :)
لطفا حتما موقع خوندن پارت گوشش بدید تا حسی که موقع نوشتن داشتیم رو بهتر بگیرید!
تنکس ^^🌱حاوی اسپویل از مانگا
نور های سبز و نارنجی که توی محیط پخش شده بودن و به نظر منبع خاصی نداشتن چشمش رو میزدن.
وقتی کمی عادت کرد و تونست پلک هاشو از هم فاصله بده متوجه شد وسط یه اتاق ایستاده.
مشخصا اتاق یه بچه بود که پر از عروسک ها پوستر های یه مرد بلوند و عضله ای بود.
از پنجره باز اتاق نسیم خنکی وارد میشد که پرده رو تکون خفیفی میداد.
دوتا بچه که بیشتر از پنج سال نداشتن روی زمین و بین اسباب بازی هاشون نشسته بودن.
یکی شون موهای بلوند و سیخ سیخی داشت و توی چشم های قرمز و کشیده اش شرارت برق میزد و اون یکی شبیه به یه توده سبز به نظر می رسید.
موهای فرفری و سبزی داشت و چشم های درشت و سبزش از اشک پر بودن.
کاتسوکی اسباب بازی آلمایت ایزوکو رو بالا تر برد تا دستش بهش نرسه و با شیطنت گفت:_ بیا بگیرش دکو..نمیتونی بهش برسی..نمیتونی ازم بگیریش..
ایزوکو که اشک هاش روی گونه های کک مکیش می غلطیدن با پرش های کوچیک سعی میکرد دستش رو به ساعد باکوگو برسونه تا اسباب بازیش رو پس بگیره.
_ایزوکو: کاچااان!! لطفا پسش بده..میمفته!
کاتسوکی روی پنجه پاهاش کمی بلند شد تا از دسترس ایزوکو دورتر بشه و همونطور که با دست دیگه اش ضربه های کوچیک به موهای فرفری پسر میزد گفت:
_کاتسوکی: صد بار بهت گفتم میمفته نه..میفته..برای همین اون احمقا توی مهد کودک مسخره ات میکنن..نباید زبونت بگیره دیگه پنج سالته!..
_ایزوکو: باشه قول میدم دیگه به میمفته نگم میمفته..فقط المایتو پس بده..تو رو خداباکوگو با چشم ھای باریک کردہ تمام اطراف رو از نظر گذروند
_باکوگو: اینجا...
اتاق و ھمہ چیز براش آشنا بود درست مثل بوی موھای میدوریا. بہ خود بچگیش و کسی کہ "دکو" صداش کردہ بود نگاہ کرد. ھمہ چیز حس عجیبی بھش میداد و اکثر وسایل براش کمی تازگی داشتن. بہ خاطر نمیورد ھیچوقت ھمچین جایی بودہ باشہ.
_میدوریا: کاچان! خیلی خفنی!
_کاچان: معلومہ کہ من خفنم دکوی نفلہ!باکوگو صدایی از پشت سرش شنید، روی پاشنہ چرخید و ناگھان بہ فاصلہ ی چشم بر ھم زدنی، فضای اطراف تغییر کردہ بود. اطراف پر بود از ساختمان ھای بلند و درازی کہ دور محوطہ ی پارک کوچیکی رو محاصرہ کردہ بودن. حالا بہ خودش کہ بزرگتر شدہ بود نگاہ کرد و تخمین زد حدود ۱۲ یا ۱۳ سالشہ. با لباس سیاہ و دکمہ ھای برنجی ھمراہ میدوریا.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasíaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...