Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART 55 :خورشید با نا توانی آخرین پرتو های سرخش رو از روی خاک سرما زده و دفن شده زیر برف جمع کرد و سایه تیره شب اولد استون رو طوری فرا گرفت که انگار هرگز نوری بهش نتابیده بود..
از طرف دیگه دیوار های پایتخت، نور و صدای زنده شهر بلند شده بود اما سمت دیگه جایی که جنگل شروع میشد دو قامت سیاه رنگ به سختی از بین درختا قابل تشخیص بودن..هیساشی روی تخته سنگ سرد و تیزی نشسته بود که نشیمنگاهش رو آزار میداد و سردرد شدیدش روی شقیقه هاش نبض میزد.
میدوریا با نگرانی مسیر مستقیمی رو اونقدر طی کرده بود که اثر برف هاش پاک شده بودن..پهلوش مثل زخمی که روش سمباده کشیده شده باشه درد میکرد ..خون گوشه لبش که از استرس جویده بود خشک شده بودمغزش کار نمیکرد و استرس مثل مایع داغی درون بدنش بالا و پایین میشد..
از گوشه چشم نگاه خیره ای به دیوار شهر کرد و بعد بدون هیچ حرفی راهش رو به سمت شهر کشید و رفت.
هیساشی کمی دیر متوجه شد که میدوریا به سمت شهر می دوه و با پای شلش نمیتونست به سرعت بهش برسه.
سعی کرد اسمشو فریاد بزنه اما ایزوکو بهش توجهی نمیکرد و با تمام سرعت به سمت شهر می دوید_ھیساشی: صبرکن! ایزوکو وایستا! نباید بری!
_میدوریا: کاچان حتما توی درسر افتادہ... نمیتونم ھمینجا بشینم و کاری نکنم تا...ناگھان با صدای افتادن چیزی ایستاد و بہ عقب نگاہ کرد، وقتی پدرش رو دید کہ بہ زانو روی برف افتادہ وحشت زدہ بہ سمتش دوید و مقابلش نشست
_میدوریا: چی شد؟ خوبی بابایی؟
مرد بہ بازوان پسر چنگ انداخت و ملتمسانہ نگاھش کرد
_ھیساشی: گفت کہ نری... نباید بری... اگہ توی درسر افتادہ باشہ ھم خودش میتونہ برگردہ ولی اگہ تو بری فقط اوضاعو بدتر میکنی...
انقدر بہ بازوای پسر فشار اورد کہ میدوریا کمی صورتش رو از درد جمع کرد
_میدوریا: بابا...تو کاچانو نمیشناسی.. اون خیلی یه دنده است.. هیچوقت کمک نمیخواد.. هیچوقت نمیفهمه کی نیاز داره یکی پیشش باشه..من خودم میدونم به درد نمیخورم ولی نمیتونم همینجا بشینم و منتظر بشم تا بببینم برمیگرده یا نه..
_هیساشی: من منظورم این نبود ایزوکو..
_میدوریا: میدونم بابا..بیا..بهتره اول وارد شهر بشیم..بعدش یه فکری میکنیم.
_هیساشی:ولی کاتسوکی گفت ممکنه تله باشه!میدوریا با نگرانی از روی شونہ بہ دروازہ نگاہ کرد
_میدوریا: میدونم... برای ھمین باید برم... شاید...
با بہ یاد اوردن راہ مخفی، چشم ھاش درشت شد و بہ پدرش نگاہ کرد
_میدوریا: من یہ راھی بلدم ولی... شما نمیتونین بیاین... ھمینجا مراقب اسبا باشین... قول میدم زود برگردم، باشہ؟
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasiaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...