Curse of the snow❅ 「 نفرین برف ها」
PART2 :باد سرد و تیکه های یخ و برف مثل تیغ روی پوستش می لغزیدن.
صدای شیهه های بلند انجل موقع سقوط کافی بود تا از چند یارد اطراف همه بفهمن کجاست.
تمام تلاشش در حال غلت خوردن این بود که افسار آنجل توی دستش بمونه اما دست های از سرما بی حس شده اش افسارو رها کردن..
اینجا بود که از دادن دستکش هاش به اون بچه پشیمون شد...
با یه سکندری بزرگ پاهاش از زین جدا شدن و به سمت مخالف جایی که آنجل پرت میشد، افتاد.
غنایمی که به زحمت جمع کرده بود مثل گوسفند هایی بدون صاحب روی شیب دره می لغزیدن و طوری سروصدا میکردن که پسر مطمئن شد حتی اگه از این سقوط زنده بمونه هیچ شانسی برای فرار نداره.
انقدر روی برف ھا قل خورد و سقوط کرد کہ دیگہ خستہ شدہ بود
اما میترسید بہ آخرش برسہ
ناگھان ضربہ ی مھلکی بہ سرش وارد شد و بدنش روی برف ھای سرد متوقف شد
دنیا دور سرش میچرخید
دست بہ زانو گذاشت و سعی کرد بلند بشہ اما ھر بار بہ خودش میپیچید و روی زمین میفتاد
بہ ھمراہ درد وحشتناک، گرمای عجیبی روی سر و پیشونیش احساس میکرد، آیا خون بود؟_آ...آنجلللللل
صدایش را باد ربود و در طوفان گم شد
شنل سرخش وحشیانہ در ھوا بلند شدہ بود و میرقصید و مانع حرکتش میشد
دوبارہ تلاشی بیھودہ برای ایستادن
مانند مار روی زمین میخزید و جلو میرفت
ھر لحظہ چشمانش بیش از پیش تار میشد تا جایی کہ تنھا تاریکی بود و دیگر ھیچ.
درست قبل از آنکہ از ھوش برود، ھیبت سایہ واری بالای سرش نمایان شد☆☆☆☆
گونه هاش که به خاطر سرما زخم شده بودن از گرما می سوختن.
مغزش قبل از چشماش بیدار شده بود و سعی داشت موقعیتش رو درک کنه.
زیر کمرش جای نرمی رو حس میکرد که به طرز خطرناکی گرم بود.
سرش سنگین بود و نفس هاش اروم و ممتد بودن.
هنوز مشغول آنالیز کردن اطرافش بود که با صدای حرکتی گوشاش تیز شدن.
شامه قویش بوی آتیش و گیاهای دارویی و صدای دلچسب سوختن چوب رو تشخیص داده بود.
قبل از اینکه فرصت کنه صدایی که شنیده بود رو تحلیل کنه چیزی روی گونه اش حرکت کرد.
دستاش به سرعت واکنش دادن و اولین چیزی که به چنگ شون اومد رو گرفتن.
صدای آخ بلند و بعد پرت شدن چیزی رو شنید.
نیم خیز شد و چشم هاشو باز کرد و اولین چیزی که باهاش مواجه شد، توده سبز و فرفری و خوشبویی بود که باعث شد کمی تعجب کنه. و بعد با یه جفت چشم سبز و درشت که از درد و ترس اشک الود شده بودن مواجه شد...
پسرک کک مکی کہ از درد فشردہ شدن مچش، اشک توی چشماش جمع شدہ بود با دست دیگش بازوی پسر بلوند رو گرفت و سعی کرد جداش کنہ_اخ... درد دارہ... ھقق... نکن...
چشم های قرمزش رو ریز کرد و همونطور که ساعد پسر رو بیشتر فشار میاد غرید:
_تو کدوم خری هستی؟ داشتی چیکار میکردی؟
پسر که کک مک هاش مثل ستاره های ریز روی گونه هاش پخش شده بودن، چشمای درشت اشک آلودش از درد گشاد تر شدن.
_آی آی...خواهش میکنم..درد داره..ولم کن
+مگه کری نفله سبزک؟ دارم میپرسم چه غلطی داشتی باهام میکردی؟ اینجا کدوم طویله است؟!!من اینجا چیکار میکنم؟!پسر مو فرفری با بغضی که کم کم داشت تبدیل به گریه میشد، درحالیکه سعی میکرد دستش رو بیرون بکشه نالید :
_تو..توی طوفان از هوش رفته بودی...س..سرت زخمی شده بود..اینجا کلبه منه..فقط..فقط میخواستم بهت کمک کنم..آخ..دستم...فقط داشتم روی زخمای گونه هات مرحم میزاشتم..سرما زده شدن...
پسر بلوندی کہ ھمہ اون رو بہ اسم باکوگو کاتسوکی میشناختن، با نگاہ مملو از شک بہ پسری کہ رو بہ روش بہ گریہ افتادہ نگاہ میکنہ
دستی روی گونہ ھاش کہ با گیاھای دارویی تازہ کہ توی ھاونگ سنگی لہ شدن کشید_خ...خواھش میکنم... ھققق دستم...
بہ دست پسر کہ نگاہ کرد، تازہ فھمید بہ قدری فشارش دادہ کہ کم کم رنگ سفیدش دارہ بہ سیاھی شب و کبودی میرہ
کمی دستش رو شل کرد اما رھایش نکرد کہ مبادا پسر دست از پا خطا کند
بہ اطراف نگاھی کرد
در و دیوار چوبی احاطش کردہ بودن و شعلہ ھای آتیش توی شومینہ ی دیواری میسوختن و داخل کلبہ رو گرم و روشن میکردن
ناگھان بہ یاد اسبش افتاد و دوبارہ مچ پسر رو مثل چنگک توی پنجہ ھاش فشرد و بہ سمت خودش کشید_آنجل! اسبم کجاست نفلہ؟
پسر از درد ناله کرد و گفت :
_خ..خیلی دورتر از تو افتاده بود. پاهاشم ب.. بهخاطر برخورد با سنگ شکسته بودن.. وقتی... وقتی رسیدم بهش خیلی جون نداشت..ت..تا اینجا کشیدمش و ز..زخماشو بستم ول..ولی فکر نکنم دووم بیاره..الانم ت..توی انباری این بغله.
باکوگو تازه به دست پسر که گرفته بود نگاه کرد و دید که رد طناب چند لایه از پوست کف دستش رو برده و زخمیش کرده.
عذاب وجدان جایی بین قفسه سینه اش رو قلقلک داد اما مغرور تر از اونی بود که چیزی نشون بده.
خیلی اروم دستش رو شل کرد کہ پسرک بازوی کبودش رو عقب کشید و چند قدم از باکوگو دور شد؛ نفس نفس زنان بہ دیوار چسبید و با ترس بہ باکوگویی کہ پتو رو از روی خودش کنار میزد نگاہ کرد
_نباید بلند بشی تـ
_باکوگو: خفہ شو!صدای پسر توی گلوش یخ زد و ساکت موند
باکوگو سکندری خوران بہ سمت دری کہ پسر موقع حرف زدن بھش اشارہ کردہ بود حرکت کرد و وقتی تختہ ھا از جلوی دیدش کنار رفت، اسب سفیدش، فرشتہ ای کہ اون رو از مخمصہ ھای خطرناک زندگی نجات دادہ بود، روی زمین دراز کشیدہ بود و پھلوی سفیدِ عین برفش، بہ سختی بالا و پایین میرفت و برای نفس کشیدن تلاش میکرد.._________________________________
🌚 پسرامون همدیگه رو دیدن
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasíaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...