Deku

426 48 5
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین برف ها」
PART6 :


هیچوقت توی همچین موقعیتی نبود و مثل بچه ای شده بود که با موقعیت ترسناکی مواجه شده و دست و پاشو گم کرده. مغزش به سرعت کار میکرد و دنبال راه حل بود که متوجه دفتر باز روی میز گوشه اتاق شد که طرح گیاه بزرگی توش کشیده شده بود. دفتر رو برداشت و ورق زد. درست حدس زده بود.
دفتر پر بود از اشکال گیاه ها و دستنوشته هایی که بهش اضافه شده بودن و راجب بهش توضیح میدادن.
ورق پشت ورق. چشم ھاش روی عکس و متنا ھ میرقصید و دنبال چیزی بود کہ تب رو پایین بیارہ و بلاخرہ پیدا کرد. گیاہ بلندی با گل ھای سفید ریز کہ خاصیت تب بری داشت.
گوشہ ی انبار چشمش بہ قفسہ ی گیاھای انبار شدہ افتادہ بود و خیلی سریع اونجا رفت. شیشہ ھا رو یکی یکی از نظر گذروند و بلاخرہ چیزی کہ میخواست رو پیدا کرد. نصف شیشہ رو داخل ھاونگ کوبید و بعد با آب داغ دمش کرد تا شیرہ ی گیاہ رو بیرون بکشہ. کنار سر پسر روی زمین نشست و دارو رو توی کاسہ ی چوبی فوت کرد تا خنک بشہ و گلوی پسر رو نسوزونہ.
با حوصله ای که خودشم نمیدونست از کجا آورده، آروم و قاشق قاشق دارو رو به خوردش داد و همونجا نشست تا تاثیرش رو ببینه.
بعد از مدتی پیشونی پسر رو چک کرد اما هنوزم تب شدیدی داشت.
با عصبانیت داد زد :

_باکوگو: این چه کوفتیه؟! من همون کاری رو کردم که گفته بود... برای چی اثر نکرد؟

با صدای فریادش شیهه انجل بلند شد و باکوگو درحالیکه از خستگی جونی نداشت لخ لخ کنان به سمت انبار رفت و بعد از آروم کردنش برگشت و دید که نفس کشیدن پسر اروم تر شده. دستشو روی گونه هاش کشید و متوجه کاهش دمای بدنش شد. کمی پتو رو پایین تر کشید و دوباره شال خیسش رو روی بدنش کشید تا سریعتر تبش پایین بیاد. احساس میکرد کم کم خودش دارہ بہ مریضی میفتہ و از این موضوع متنفر بود. وقتی تب پسر کمی پایین تر اومد، از خستگی بہ کنار شومینہ کہ گرم ترین جای کلبہ درحال حاضر بود تکیہ داد. پلک ھاش با گرما سنگین شد و سرش پایین رفت و بعد تاریکی اون رو ربود.
سمت راست بدنش به خاطر گرمای آتیش داغ شده بود. با بی میلی برای بیدار شدن کمی خودش رو از آتیش دور کرد و از بین چشمای نیمه بازش پسر رو دید که موها فرفریش به صورتش چسبیده بودن و عقب تر به پایه تخت تکیه داده بود و بهش نگاه میکرد.

_باکوگو : به چی داری نگاه میکنی؟!
_وقتی خوابیدی بیشتر شبیه آدمی.
_باکوگو: ولی تو توی خواب و بیداری یه نفله بروکلی احمقی. دیشب داشتی خودتو به کشتن میدادی نفهم. اگه من اینجا نبودم از تب رفته بودی اون دنیا.
_بیا اینطوری در نظر بگیریم که جبران نجات دادن جونت بود. در ضمن اسبت رو هم نجات دادم. این یعنی حالا حالاها مدیون منی.
_ باکوگو : تچ خیلی زر میزنی..من ازت نخواسته بودم نجاتم بدی هیچ دینی هم بهت ندارم. اگر آنجل حالش خوب بود یه لحظه هم توی این کلبه خرابه نمی موندم

پسر شونہ بالا میندازہ و عقب میرہ

_باکوگو: اوی! بہ من شونہ بالا میندازی؟
_ھم؟ مشکل داری؟
_باکوگو: پسرہ ی چشم سفیدہ... تچچچ

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now