wounds

408 47 38
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین برف ها」
PART8 :


پتو را تا روی دماغش بالا کشید و سعی کرد کنجکاویش را سرکوب کند اما نشد

_میدوریا: اممم چیزہ

باکوگو از گوشہ چشم نگاھش کرد و پسر برای لحظہ ای از حرف زدن پشیمان شد

_میدوریا: اون... اون جای زخما... از کجا اومدن؟
_باکوگو: از سر قبر ننم! بہ تو چہ! خوش ندارم کسی توی کارام فضولی کنہ
_میدوریا: ب... ببخشید

پسرک با ناراحتی سرش را زیر پتو فرو برد و مانند نوزادی در خودش جمع شد تا گرم شود. خیلی طول نکشید که صداهای اطراف کمرنگ شدن و خوابش برد.

باکوگو وقتی میدوریا پتو را روی سرش کشید، چند دقیقه بی حرکت ماند و بهش خیره شد و وقتی ریتم نفس هایش آننقدری آروم شد که معلوم شد خوابش بردہ، بی صدا بلند شد و بالای سرش رفت.
بدون کوچک ترین حرکتی سعی کرد بفهمد خوابیده است یا خودش را به خواب زده اما پسرک کاملا خواب بود و در خواب به خاطر تب خفیفش آرام هذیون میگفت. یا شاید هم در خواب حرف می زد.
باکوگو با دقت از روی تخته های شل کف کلبه جابه‌جا شد و مشغول گشتن تمام کلبه دنبال سلاح هایش شد. هرجایی که به فکرش می رسید ممکن بود شمشیر و چاقو جیبی ارزشمندش مخفی شده باشند را گشت اما هیچ چیزی پیدا نکرد و بلاخره از نا افتاد.
میدوریا هنوز خواب بود و باکوگو با اعصاب خراب راهش را به سمت انبار و آنجل کج کرد. از علوفه گوسفند هایی که گوشه انباری کز کرده بودند چند مشت برداشت و به آنجل داد تا از گرسنگی تلف نشود.
مدتی را کنار اسب عزیزش به نوازش کردنش گذراند تا اینکه با سروصدای بیرون از جایش بلند و وارد کلبه شد.
میدوریا که از ضعف کمرنگ شده بود، پتو رو دور خودش محکم نگه داشته بود و مشغول خورد کردن هویج بود. باکوگو لحظہ ای با شک، جوری نگاھش کرد کہ انگار دیوانہ است

_باکوگو: چیکار میکنی پسرہ ی الدنگ؟
_میدوریا: دارم... دارم غذا درست میکنم
_باکوگو: ای کوفت درست کنی! بپا با این حالت خودت نیفتی توی دیگ!

با خشم بہ جلو قدم برداشت و چاقو را از دست پسرک بیرون کشید اما پسر، لجباز تر از این حرف ھا بود. دستش را دراز کرد تا چاقو را بگیرد اما باکوگو کہ دو سر و گردن از او بلندتر بود، چاقو را بالا گرفتہ بود و پسر برای گرفتنش مجبور بود بپرد اما ھربار فقط بہ ھوا چنگ می انداخت. دست آخر بہ نفس نفس افتاد و رنگ بیش از پیش از رخش پرید.

_باکوگو: تموم شد؟ حالا بتمرگ سرجات! غذا ھست و نمیخواد فعلا چیزی بپزی!
_میدوریا: ولی آخہ...
_باکوگو: این یہ دستورہ!

از روی غریزہ و عادت غرید. وقتی پسر با دھان باز نگاھش میکرد، تازہ متوجہ شد چہ چیز را فریاد زدہ.
لامپ کوچیک نانرئی بالای سر میدوریا روشن شد. صورتش با برق چشم هایش درخشید و قبل از آنکه بتواند خودش را کنترل کند با ذوق گفت:

_میدوریا: پس حدسم درست بود..قبلا نظامی بودی..

باکوگو اخم کرد و غرید :

_باکوگو: هیچم اینطور نیست بروکلی... برو بتمرگ رو تخت تا دوباره پس نیفتادی.

میدوریا با سماجت بهش خیره شد و باکوگو با صدایی شبیه به همانی که برای گرگ دراورد گفت :

_باکوگو: حرفمو تکرار نمیکنم..برو بتمرگ اون گوشه من این زهر ماری رو میپزم.

میدوریا سرش را کج کرد و با چشم ھای گشاد شده چند بار پلک زد.

_باکوگو: چیه..چرا چشماتو عین گربه کردی؟!
_ایزوکو: پس تو آشپزی بلدی..سرتو توی هر دیگی پختن!

باکوگو اخم کرد و چاقویی که از دست پسر گرفته بود رو با بی دقتی در هوا چرخوند:

_باکوگو: هن؟! چی زر زدی؟!
_میدوریا: یه ضرب المثله که بین گیاه شناسا خیلی استفاده میشه. معنیش میشه کسی که هر کاری رو بلده... همه چیز بلد

باکوگو با نیشخند جلو رفت و میدوریا را مجبور بہ عقب نشینی کرد تا جایی کہ پسر با برخورد پشت زانوھایش بہ لبہ ی تخت، مجبور شود بشیند اما انگار باکوگو قصد توقف نداشت. ھمانطور کہ چاقو را مانند فرفرہ بین انگشتاش میچرخواند، جلوتر آمد

_میدوریا: آ...آقا یہ لحظہ! کجا میای؟

باکوگو باز ھم جلوتر آمد و وقتی با پسرک صورت بہ صورت شد، میدوریا مجبور شد روی تخت دراز بکشد اما باکوگو ھم بہ دنبالش پایین آمد و چاقو را زیر گلویش نشاند.

_باکوگو: آرہ خب... ھمہ چی بلدم... ولی توی بریدن سر آدما خبرہ ترم... دوست داری ببینی؟

نفس های داغ و تبدار میدوریا که از کنترلش خارج شده بود به صورت باکوگو میخوردند و سردی چاقو، تهدید وارانه در موازات گلویش می لغزید. چشم های درشتش دو دو میزدند و میتوانست انعکاس تصویر ترسیده خودش را در چشم های قرمز باکوگو ببیند.
نیشخندی که گوشه لب باکوگو جا خوش کرده بود اصلا باعث جمع شدن خاطر پسرک مو سبز نمیشد.
بعد از چند دقیقه وقتی باکوگو ھنوز خیمه شانه هایش را از روی میدوریا بلند نکرده بود ناگھان بدون آنکه خودش متوجه باشد دمای بدنش بالا رفت و سوزش پشت گوش هایش مثل اعلام خطر، مغزش را بیدار کرد. عقب کشید و پسرک مو فرفری ای کہ از ترس، خشکیدہ و بہ سقف زل دہ بود را بہ حال خودش گذاشت

_باکوگو: تچ...تو رو کہ دماغت رو بگیرن جونت در میرہ! نفلہ

رویش را از پسر گرفت و با سرعت فوق العادہ ای دانہ بہ دانہ ھویج ھا را خورد کرد و در آن بین، چندتایی را درستہ برای آنجل کنار گذاشت.
از آنجایی کہ پسر حال خوشی نداشت، سوپ بھترین غذای ممکن بود و میتوانست بھترش کند. وقتی مواد را درون پاتیل ریخت، وسط ھم زدن سوپ بہ خودش آمد.
"من دارم چیکار میکنم؟" با خودش نجوا کرد و بہ فکر فرو رفت. دلیلی نداشت. چرا باید خودش را بہ زحمت می انداخت؟!


_____________________________

نظر تون راجب یه فیک جدید چیه ؟ 🌚💚🧡

پ.ن: همون هویجی که باکوگو پودرش کرد
(فق اسطوره ها اینو میفهمن 😂)

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now