Argue

360 47 18
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART17 :
 
 
 
   

ایزوکو داخل وان چوبی که با آب گرم پر شده بود نشسته بود و سعی میکرد با فشار دادن پاش کمی دردش رو آروم کنه اما هیچ جوره دردش کمتر نمیشد.
موهاش مثل هربار که خیس میشدن روی پیشونیش پخش شده بودن و ظاهرا آب گرمی که تا قفسه سینه اش بالا اومده بود هیچ کمکی به دردش نمیکرد.
تودورکی با گیاه بنفش و خوشبویی از پشت دیوار پیداش شد و یا لبخند کنار وان روی زمین نشست و برگ ها رو جلوی ایزوکو گرفت.
پسر با دیدن گل ها چشماش برقی زدن و با ذوق شاخه ها رو گرفت.

ایزوکو : بنفشه!!! باورم نمیشه..از کجا پیدا شون کردی! اونم وسط این طوفان!
تودورکی : هفته پیش ماه کامل شده بود. رفته بودم به مقبره و اینا رو دیدم.
میدونی که آب و هوا اونجا معنی نمیده. دیروز که برگشتم داشتم اینا رو برات میاوردم که کلبه و شماها رو اونطوری دیدم.
ایزوکو : بازم ممنونم که نجات مون دادی..اگه نبودی..
تودورکی: حرفشم نزن.هرکاری از دستم بربیاد برات میکنم.
ایزوکو: میگم که... تودورکی-کون..عام.. واقعا هیچ راهی برای.. نجات دادن آنجل نبود؟!

تودورکی دستش رو روی کتف خیس ایزوکو کشید و با لحن آرومی گفت :

_ دست از سرزنش کردن خودت بردار. وقتی من رسیدم چیز زیادی از جسد اسب نمونده بود. آوار صورتش رو له کرده بود و سوختگی هاش اونقدر عمیق بودن که قطعا دووم نمیاورد..منو ببین زوکو..اصلا تقصیر تو نبود خب؟ ...تو تمام تلاشتو کردی تا هردوی اونا رو نجات بدی. الانم باید روی بهتر شدنت تمرکز کنی نه هیچ چیز دیگه ای.
ایزوکو: اون اسب خیلی برای کاچان مهم بود.
دلم میخواست یه طوری نجاتش بدم.
تودورکی : اوهوم ولی حالا دی..
باکوگو : شماها اونجا دارید چه غلطی میکنید؟!

سر ھر دو نفر بہ شکلی عجیب و ھماھنگ بہ سمت پسری کہ بین چھارچوب در وایستادہ بود و با خشم نگاھشون میکرد، چرخید.

_میدوریا: کاچان؟!

یھو گونہ ھای میدوریا گل انداخت و تا خواست زانوھاش رو جمع کنہ، پای راستش کہ شکستہ بود تیر کشید و باعث شد از درد صورتش رو جمع کنہ. زانوی چپش رو بہ سینش چسبوند و مثل حلزون توی خودش جمع شد

_میدوریا: برو بیرون! خجالت بکش!

باکوگو ابروی چپش رو بالا میندازہ کہ پیشونیش چین میفتہ. نگاھش از روی میدوریا بہ تودوروکی کہ با سردی بھش خیرس، معطوف میشہ

_باکوگو: عیب ندارہ این دوتیکہ ی نفلہ اینجوری ببیندت ولی من عیب دارم؟ نکنہ بہ ھم محرمین و من خبر ندارم!

با قدم ھای بلندی جلو اومد و میدوریا کہ احساس معذب بودن داشت، تا زیر دماغش توی آب فرو رفت

ایزوکو سعی کرد با دستاش خودشو بپوشونه. صورتش که از قرمزی می سوخت و حس میکرد هر لحظه از شدت خجالت پس میفته.
تودورکی بلند شد و بین ایزوکو و باکوگو ایستاد و با قدش که از پسر بلوند جلوش بلند تر بود دیدش رو محدود کنه.

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now