Curse of the snow❅ 「نفرین برف ها」
PART3 :چشم ھای پسر بلوند با دیدن اسب سفیدش گشاد شدن و قلبش مثل تیکه آهنی که ذوب میشه توی هم مچالہ شد.
توی چند قدم لرزون خودشون به آنجل رسوند و سرشو به پوزه اسب که نفس های آروم و خاموشی می کشید نزدیک تر کرد.
دستشو روی پهلوش کشید و تمام تلاشش رو کرد تا جلوی اشک هاشو بگیره..
این یکی دیگه نه.. نمیتونست یکی دیگه رو هم از دست بده..
صدای برخورد طوفان به در و دیوار کلبه با نفس های ناممتد انجل توی گوشش می چرخید.
از گوشه چشم دید که پسر مو فرفری از لابه لای در بهش خیره شده و وقتی متوجه نگاه باکوگو شد، از ترس از جا پرید و به دو از انجا رفت.
باکوگو دست دیگه ای به یال های آنجل کشید و زمزمه کرد :_باکوگو: بهتره زنده بمونی دختر..
بعد از بلند شدن از انبار بیرون رفت و وارد کلبه شد.
تیکه های درشت برف به پنجره که با پرده زخیمی پوشیده شده بود برخورد میکردن.
وقتی داخل شد پسر رو دید که با ملاقه چیزی رو داخل پاتیلی که روب اتیش شومینه بود هم میزد
با دیدن باکوگو دوباره از ترس از جاش پرید و ملاقه از دستش افتاد.
با ترس ساعدش رو گرفت و به دیوار کنار شومینه چسبید
وقتی باکوگو جلو اومد، پسر سعی کرد با فشردن خودش بہ دیوار راھی برای فرار باز کنہ اما چوب ھای کلبہ قرار نبود تکون بخورن و کنار برن
مثل برہ ای کہ بہ دام گرگ افتادہ لرزید و وقتی باکوگو دستش رو کنار صورتش بہ دیوار کوبید، از شدت لزرہ چشماش رو بست_خواھش میکنم!... من... من
_باکوگو: ھرچی گیاہ دارویی و وسایل درمانی داری رو رد کن بیاد سبزکپسر سرش رو بالا اورد و با صورت جدی و نگاہ خشک باکوگو رو بہ رو شد
_و...ولی...
باکوگو انگشت اشارش رو وسط گلوی پسرک گذاشت و کمی فشار داد
پسر گردنش رو بالا کشید و برای بھتر نفس کشیدن، دھنش رو باز کرد_باکوگو: اگہ کمک نکنی و اسب نازنینم بمیرہ... اونوقت انقدر این انگشت رو روی ھمین نقطہ فشار میدم کہ گلوت سوراخ بشہ... فھمیدی؟
بغض پسر اونقدر غم انگیز و مظلومانه بود که برای چند لحظه باعث شد باکوگو فشار انگشتش رو کم کنه اما با یادآوری وضعیت اسبش با شدت بیشتری فشار آورد.
_آی ...لط..فا...م..من..
_باکوگو : خفه شو..یا کمکش میکنی و زنده نگهش میداری، یا اگه مرد تو هم باهاش میمیریصدای خس خس نفس کشیدن پسر توی گوش باکوگو میپیچید
اشک از گوشہ ی چشمای پسرک روی گونہ ھای کک مکیش جاری شدہ بود و ھق ھق کردناش نفس کشیدن رو براش دشوار تر میکرد
با فرو رفتن ھرچہ بیشتر انگشت باکوگو بہ گلوش، بہ دیوار چنگ میزنہ_باکوگو: گفتم فھمیدی؟
_آ...آ...ھھھ...آر...آرہصداش بہ سختی بین خس خس نفس ھاش شنیدہ میشد اما برای باکوگو کافی بود تا انگشتش رو جدا کنہ و عقب برہ
با دور شدن باکوگو پسر روی زمین افتاد و به گلوش برای بلعیدن هوا چنگ زد.
صدای تچ گفتن باکوگو بین سرفه های پسر گم شد.
بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد و بدون نگا کردن به باکوگو از قفسه روی دیوار چند دسته گیاه خشک شده رو برداشت و پشت در لق شده انبار کلبه اش ناپدید شد.
باکوگو نفسی کشید و روی لبه تخت، جایی که تا چند دقیقه قبل خوابیده بود نشست.
بوی خوب غذایی که اروم داخل پاتیل می جوشید و سروصدای بلند شکمش باعث شد یادش بیاد آخرین باری که غذا خورده چند روز پیش بوده..
از جاش بلند شد و همونطور که با باند پیچی روی سرش ور می رفت بالای پاتیل خم شد بو کشید..
به نظر نمی رسید چیزی قاطیش کرده باشه.
اگه توی چیزی از خودش مطمئن بود، اون حس بویایی فوق العاده اش بود..
از روی قفسه تنها کاسه و قاشق چوبی رو برداشت و برای خودش غذا ریخت و روی تخت نشست و با فکری درگیر، مشغول خوردن شد. در حال فرو بردن آخرین لقمه اش بود که فکری مثل برخورد سنگ به سرش رسید.. غنائمش!!!
بہ سمت در خروجی قدم برداشت و بہ محض باز کردنش، از این کارش پشیمون شد؛ باد و بوران بہ شکلی وحشیانہ بہ داخل ھجوم اوردن و باکوگو برای بستن در با قدرت طوفان مسابقہ میداد
با چفت شدن در، نفس راحتی کشید و روی زمین ولو شد.
محال ممکن بود کسی توی این طوفان دووم بیارہ و پیدا کردن غنائمش از ھر چیزی سخت تر بود؛ برای بدست اوردن اون ھا باید صبر میکرد
از گوشہ ی در بہ داخل انبار سرک کشید
پسر پشت بھش روی زانو نشستہ بود و گیاھای دارویی مختلف رو باھم داخل ھاونگ میکوبید و روی زخم اسب میذاشت
معجون عجیبی کہ بہ رنگ زرد توی شیشہ ی شفافی بود رو توی کاسہ ریخت و قاشق چوبی رو ازش پر کرد تا توی دھن آنجل بریزہ.
باکوگو با دیدن اون معجون بہ یاد زھر معروفی افتاد و ناخودآگاہ و غریزی جلو پرید و از مچش گرفت و دست پسر رو بہ شکلی وحشیانہ بالا کشید_باکوگو: داری چہ غلطی میکنیییی
پسر که به نظر می رسید قبلش هم در حال گریه کردن بود با گونه های خیس از درد ناله بلندی کرد و مرهم از بین دستاش افتاد.
_باکوگو: برای چی خفه خون گرفتی؟!چی داشتی به خوردش میدادی؟...لال شدی؟
پسر چشم هاشو از درد بهم فشار داد و گفت :
_سعی داشتم کمکش کنم. اگه اونو بهش ندم میمیره.
_باکوگو : از کی تا حالا با زهر به بقیه کمک میکنن؟!پسر چشم های درشتش رو از نگاه ترسناک باکوگو دزدید.
دست ازادش مشت شده بود و نفس هاش سخت شدن.._اگه ولم نکنی تا بهش برسم میمیره..
_باکوگو: چرا باید به نفله ای مث تو اعتماد کنم؟!پسر برای اولین بار توی تمام این مدتی که همدیگه رو دیده بودن مستقیم به چشم های باکوگو خیره شد و گفت :
_چون مجبوری..اگه میخوای زنده بمونه باید اونو بهش بدم وگرنه میتونی بشینی و مردنش رو تماشا کنی.
باکوگو نگاه شک دار دیگه ای نثارش کرد و دستش رو بیشتر فشار داد و غرید :
_ اون بمیره تو هم پشت سرش میمیری..متوجه شدی؟
پسر سرش رو تکون داد و باکوگو ولش کرد. بہ سمت دیوار رفت و دست بہ سینہ پای دیوار نشست و بہ پسرک چشم دوخت
پسر بی نوا از نگاہ اون مضطرب بود و دلش میخواست ھرجایی باشہ بجز اینجا_باکوگو: یالا!
با فریاد باکوگو لرزید و قاشق رو از زمین برداشت، دوبارہ از دارو پرش کرد و رو گوشہ ی لب ھای آنجل برد و با دست دیگش، سعی کرد سر حیوون رو صاف نگہ دارہ تا دارو درست وارد حلقش بشہ
_ھیسس... چیزی نیست
قاشق بہ قاشق دارو رو بہ خوردش داد و زخما رو مرھم کرد و شکستگی ھا رو بست
آخر سر از خستگی حتی نای نفس کشیدن ھم نداشت
بلند شد تا از انبار خارج بشہ کہ دستی مثل مانع جلوش سبز شد..._______________________________
فک کنم فقط خودمم که انقدر از این فیک خر ذوقم 😂😞
سوالی دارید بپرسید اسپویل نباشع میگم 😂
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Viễn tưởngهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...