Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART21:
_یه چپتر طولانی و گوگولی ؛)
طوفان کم کم فروکش کردہ بود و خیلی زود ابرھا برای ورود خورشید، کنار میرفتن
باکوگو درحالی کہ میدوریا رو بغل گرفتہ بود و میتونست تب شدیدش رو از روی لباس ھم حس کنہ، از گوشہ ی چشم بہ تودوروکی نگاہ کرد. نفس نفس میزد و دستش رو روی زخمش فشار میداد و صورتش از نقرہ سوختہ بود. با قدم ھای بلند بہ داخل غار حرکت کرد و وقتی بہ اتاق رسید، میدوریا رو زیر لایہ لایہ خز خوابوند_باکوگو: چرا اومدی بیرون نفلہ؟ من کہ گفتم خطرناکہ!
_میدوریا: نمیتونستم... تنھاتون... بذارمباکوگو لبخند محوی زد و دستی روی پیشونی پسر کشید و موھای سبزی کہ از عرق بہ پوستش چسبیدہ بودن رو کنار زد
_میدوریا: شوتو۔کون... شوتو...
_تودوروکی: ھمینجامتودوروکی کہ گوشہ ی اتاق، لباسش رو در میورد تا زخمش رو پانسمان کنہ، بہ باکوگو اشارہ ای کرد
_تودوروکی: توی کمد پشت سرت یہ بطری ھست. شیشہ ی سرخی دارہ. بدہ زوکو بخورہ
وقتی باکوگو در کمد رو باز کرد، شیشہ ی مد نظر، دقیقا جلوی چشم ھاش ظاھر شد. بطری رو توی دستش تکونی داد و بہ صدای بہ ھم خوردن مایع داخلش گوش داد
_باکوگو: این چیہ؟
وقتی دوبارہ بہ تودوروکی نگاہ کرد، پسر لباسش رو در اوردہ بود و ھیکل خوش فرمش زیر نور آتیش شومینہ برق میزد و تنھا ناھمانگی روی پوست صافش، زخم خونی ای بود کہ شمشیر نقرہ اندود بہ جا موندہ بود
_تودوروکی: یہ معجون جادویی. کمکش میکنہ خون بدنش سریعتر برگردہ
باکوگو در بطری رو با صدای دالامبی باز کرد و بالای سر میدوریا ایستاد، دست دیگش رو پشت گردن پسر برد و سرش رو کمی بالا اورد تا برای خوردن معجون بہ مشکل بر نخورہ.
میدوریا بہ آرومی و جرعہ جرعہ تمام مایع رو سر کشید و بعد روی تخت آروم گرفت و باکوگو اجازہ داد با کمی استراحت، نیروش رو بہ دست بیارہ.تودورکی روی صندلی چوبی نشست و همونطور که نفس نفس میزد خیلی آهسته مشغول تمیز کردن زخمش با تیکه برگ هایی شد که قبل تر روی زخمای ایزوکو گذاشته بود.
با کوچک ترین حرکت دستش روی زخم صورتش از درد مچاله میشد و سعی میکرد صداش درنیاد.
باکوگو که کنار ایزوکو نشسته بود و دست داغش رو نگه داشته بود نگاه گذرایی بهش میکرد اما برای کمک بهش تکونی نمیخورد..با اینکه نجاتش داده بود اما نمیتونست ببخشدش..
بلاخره احساس دینی که بهش داشت از بین رفته بود و نمیخواست هیچ حرکت اضافه ای بکنه..ضمن اینکه هیچ استعدادی توی بخیه زدن نداشت اما شوتو با سرعت و مهارت لایه های گوشت و پوست خودشو مثل پارچه به هم میدوخت. باکوگو که از اول براش سوال شده بود بلاخره گفت:
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...