A Lord

269 40 64
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART26 :








































_باکوگو: ا...اوی تومورا... داری... چہ غلطی میکنی!؟...

میدوریا با شنیدن صدای باکوگو انگار کہ درد رو فراموش کردہ باشہ، سرش رو بہ سمت در حرکت داد. باکوگو اونجا بود. چھرہ ی متعجبش بہ شکلی یخ زدہ بود کہ میدوریا لحظہ احساس کرد پسرک مثل تیکہ چوبی خشکش زدہ. چشم ھای سرخش گشاد شدہ بود و با دھن بازش برای بازتر شدن توی رقابت بود.
شیگاراکی لحظہ متعجب بود و لحظہ ای بعد با پوزخند دندون نمایی از روی شونہ بہ پسرک وحشت زدہ ای کہ ناباورانہ بھش خیرہ بود نگاہ کرد.

_باکوگو: داری با دکوی من... چہ غلطی میکنی؟

کم کم صداش یخ باز کردہ بود ھر کلمہ با آتشی از خشمی میسوخت.

_شیگاراکی: کاتسوکی!... چیزی نیست، وقتی بیدار شد و دید تو نیستی، انقدر بھش شوک سنگینی وارد شد کہ التماسم کرد کمکش کنم کہ ارضا بشہ... منم آدمی نیستم کہ کسی کہ ازم کمک میخواد رو رد کنم! میدونی کہ...

باکوگو کہ تازہ خشم درونش فوران کردہ بود، دست ھاش رو گرہ کرد و دندون ھاش رو بہ ھم سابید. با دیدن چشم ھای خیس از اشک میدوریا احساس کرد مثل آتشفشان خاموشی شدہ کہ ناگھان تصمیم بہ فوران گرفتہ. قدم ھای سنگینش اون رو بہ جلو برد و دستش قبل از اینکہ فرصت فکر کردن پیدا کنہ، دندان اژدھا رو از غلاف بیرون کشیدہ بود و زیر گلوی شیگاراکی گذاشتہ بود.

_شیگاراکی: کاتسوکی! حواست ھست چیکار میکنی؟ شمشیرت رو بذار کنار و..‌.
_باکوگو(با فریاد): دھنتو ببند! فکر کردی باور میکنم؟ ھاااااا؟ اگہ خودش خواستہ چرا دست و پاش بستس؟ چرا دھنش بستس؟ جوابمو بدهههههههه!

لبخند شیگاراکی محو شد و صورتش بہ سردی یخ چندین سالہ، خشک و سرد شد.

_شیگاراکی: تو نباید برمیگشتی و...

باکوگو ھمراہ فریادی از اعماق وجودش، با آرنج بہ سینہ ی شیگاراکی کوبید و از روی تخت بہ زمین پرتابش کرد. با حرکت شمشیر، طناب ھایی کہ مچ ھای میدوریا رو اسیر کردہ بود برید و رو تختی رو از دھنش بیرون کشید. چشم ھای سرخش از ترس میلرزید و قبل از اینکہ بتونہ بہ چیزی فکر کنہ، شمشیرش رو رھا کرد و بدن برھنہ ی میدوریا رو بین بازوھاش بہ آغوش کشید

با تمام توانش بدن لرزون پسر رو به خودش فشار داد..قطره های درشت اشک از چشم هاش می لغزیدن و روی صورت بی حالت ایزوکو پخش میشدن.
بازوهاش رو دور شونه های پسر حلقه کرد و سرش رو کمی تکون داد تا به خودش بیاد.
خونی که از گوشه لبش جاری بود تا روی ترقوه های بیرون زده اش پایین رفته بود و اونقدر آروم و بی صدا نفس می کشید که باکوگو حس کرد زنده نیست.
با شونه اش سعی کرد تکونی بهش بده ولی پسر مثل گیاهی که آب بهش نرسیده باشه شل و وارفته شده بود.
لرزش بدنش هر لحظه بیشتر میشد و چشم هاش که حالا دو رنگ شده بودن توی حدقه به عقب می چرخیدن.
با تکونی که شیگاراکی از اون سمت اتاق خورد، باکوگو به خودش اومد و رو تختی رو کشید و روی بدن برهنه ایزوکو گذاشت.
سرش رو با احتیاط روی زمین گذاشت و با دست و پای لرزون بلند شد و شمشیرش رو از روی زمین برداشت.
شیگاراکی به ستون تخت چنگ زد و ایستاد و نگاه نافذی به باکوگو کرد و درحالیکه می خندید گفت:

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now