Firewood

430 55 8
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین برف」
PART4 :


پسرک لرزید
آب دھنش رو قورت داد و امتداد دست رو تا چشمای سرخ باکوگو دنبال کرد

_باکوگو: جایی تشریف میبردین؟
_م... م....من...

بدن باکوگو بہ موازات دستش جلو اومد و بین چھارچوب در قرار گرفت و راہ پسر رو سد کرد
دستی روی شونہ ی پسر نشست و انگشتا مثل چنگک بہ گوشت و استخونش فرو رفتن و باعث شدن با صورت در ھم رفتہ برای فرار از درد، خودش رو بہ پایین ھدایت کنہ

_آییی ن....نکن... چتہ
_باکوگو: فکر کردی حق داری از بالای سرش جایی بری؟ نکنہ میخوای بری چاقویی چیزی برداری کہ دخل منو بیاری؟

باکوگو از وقتی بیدار شدہ بود دنبال شمشیر و سلاحاش گشتہ بود اما خبری از ھیچکدومشون نبود و اصلا از این موضوع خوشش نمیومد.

_باکوگو : بزار ببینم... اصلا چرا به من کمک کردی ؟!... غنائم منو تو برداشتی؟ برای چی سلاح هامو قایم کردی؟!... میخوای بکشیمون؟ جواب منو بده!!!

پسر زیر لب چیزی گفت که باکوگو نشنید و فقط عصبی داد زد :

_چی داری زر زر میکنی ؟

پسر دستاشو مشت کرد و داد زد :

_ آخه کشتن تو یا این اسب چه سودی واسه من داره احمق؟! میپرسی چرا کمکت کردم؟ چون حس کردم به کمک نیاز داری ولی حالا که فکرشو میکنم باید تو و اسبت رو ول میکردم تا از خون ریزی و سرما بمیرید چون از وقتی بیدار شدی تنها کاری که کردی صدمه زدن بهم بود... طوری با طلب کاری حرف میزنی انگار مجبورم هرکار میگی بکنم... راجب غنائمت میپرسی؟ من هیچ غنیمتی ندیدم چون مشغول نجات دادن تو و اسبت بودم... خیلی خوب میدونستم همون دزدی هستی که به کاروان لرد یان حمله کردی ولی بازم بهت کمک کردم زنده بمونی اون وقت تو چیکار می‌کنی؟

باکوگو با دهن باز و چشم های گشاد شده به پسر عصبی رو به روش که گونه های کک مکیش از شدت عصبانیت قرمز شده بودن خیره شده بود و حرفی برای زدن نداشت. میشه گفت برای اولین بار در طول تمام عمرش جوابی نداشت که بده.
پسر دستش رو از چنگال باکوگو بیرون میکشہ و تنہ زنان ازش رد میشہ
باکوگو کہ از بُھت خشکش زدہ بود ھمونجا وایمیستہ و جم نمیخورہ

_اصلا بھتر بود ولت میکردم بمیری... نمک نشناس...

احساس شرم مانند زھر بہ وجود باکوگو نفوذ کرد و باعث شد لبش رو بہ نیش بکشہ اما چیز مھم تری برای فکر کردن داشت
جلو رفت و کنار آنجل نشست
سر حیوون رو روی پاش گذاشت و گونہ ھای سفید و عرق کردش رو نوازش کرد
شاید بھتر بود از اون پسر کمی فاصلہ بگیرہ
آنجل توی گلو نالید و تکونی خورد کہ با نوازش باکوگو آروم شد

_باکوگو: ششش... دختر خوب... چیزی نیست... چیزی نیست... ما خیلی وقتہ باھم بودیم و قرارہ بازم باھم باشیم... باشہ؟

سوراخ بینی اسب بہ آھستگی تنگ و گشاد میشد و چشم ھای سیاھش کہ روی باکوگو و لبخندش ثابت بود، پلکی زد انگار کہ میخواست حرفش رو قبول کنہ.
مدت زیادی ھمونطور نشست و بہ نوازش تنھا دوستش ادامہ داد تا جایی کہ توی ھمون حالت بہ خواب فرو رفت.
بعد از مدتی که بنظر می رسید فقط چند دقیقه بوده، با صدای بهم خوردن چیزی از جا پرید.
بر اساس غریزه دستش رو روی کمرش گذاشت تا خنجرش رو بیرون بکشه اما وقتی با نیام خالیش مواجه شد تچی کرد و به پسر موفرفری لعنت فرستاد.
با احتیاط از کنار آنجل بلند شد و توی تاریکی راهش رو به داخل کلبه باز کرد اما با هجوم توده باد سرد به صورتش مجبور شد چشم هاشو ببنده.
دست هاش رو دور بازهاش پیچید و توی تاریکی کلبه چشم چرخوند.
آتیش شومینه خاموش شده بود و به نظر می رسید مدتهاست سرد شده.
بر اساس چیزی که یادش بود و قبل تر دیده، از روی جعبه آویزون به دیوار شمع کوچیکی رو برداشت و روشن کرد و توی ظرف شمع روی میز گذاشت.
نور، آروم تاریکی رو محو کرد و باکوگو با یه کلبه کاملا خالی مواجه شد.
چشمش رو چرخوند تا منبع سرما رو پیدا کنه و با در باز کلبه که توی باد عقب و جلو میشد و تیکه های درشت برف که وارد کلبه میشدن مواجه شد.
با خودش فکر کرد که اون پسر توی این طوفان کجا میتونه رفته باشه اما هیچ ایده ای به ذهنش نمی رسید.
حس غریبی بهش میگفت که باید دنبالش بگرده اما روحیه خود برتر پنداری که تاحالا زنده نگهش داشته بود مانع شد. پتوی ضخیم روی تخت رو به چنگ کشید و دور خودش پیچید تا کمتر احساس سرما کنه. جلوی در کلبہ کہ رسید سعی کرد ببندتش.
طوفان بہ قدری شدید بود کہ ھیچکس نمیتونست توش دووم بیارہ
از لای در باز انبار نگاھی بہ آنجل و بعد نگاھی بہ بوران کرد
اون پسر زندہ میموند؟ اصلا کجا میتونست رفتہ باشہ؟ اگہ میخواست دنبالش برہ باید حداقل میدونست اون کجاست اما باکوگو ھیچی نمیدونست.
در رو ھل داد اما بہ چھارچوب نرسیدہ متوقف شد

_باکوگو: لعنتی... لعنت بہ توی بروکلی

بی ھیچ مقدمہ ای بیرون رفت و در کلبہ رو پشت سرش بست
برف و بوران بہ قدری شدید بود کہ حتی یہ قدم جلوترش رو بہ زحمت میتونست ببینہ
پتو رو دور خودش پیچید و کمی جلو رفت

_باکوگو: اوووووییییی! صدامو میشنوییییییی؟

باد شدید و گلوله های درشت برف که مثل تیکه های سنگ سفت بودن مثل شلاق بهش میخوردن و پتویی که دور خودش پیچیده بود تاثیر چندانی نداشت.
سرش نبض میزد و انگشت هاش از سرما کرخت شده بودن.
خاکستر آتیش مدتها پیش سرد شده بود..این یعنی اون پسر خیلی وقته بیرون رفته. یه بار دیگه با تمام توانش فریاد کشید ولی باد به حدی شدید بود که بلافاصله صداش گم شد.
هیچ نظری نداشت که کدوم سمت باید بره تا پیداش کنه..حتی اگه تاریکی و طوفان و باد نبود، اون این ناحیه رو نمی‌شناخت و گم شدن توش مساوی بود با مرگ حتمی.
زیر لب فحشی به پسر داد و برگشت که وارد کلبه بشه که با سایه سیاه و عجیبی چند متر دورتر مواجه شد.
چند قدم به سمتش برداشت و وقتی اونقدر نزدیک شد که بتونه ببینه، پسر مو سبز رو دید که با مشقت، درحالیکه صورتش یخ زده و لباسش زیر برف کاملا سفید شده، درحال کشیدن یه سورتمه با تیکه های هیزمه و به سختی داره پیش میاد.

______________________________

عیدی 💚✨

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now