Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART30 :بدنش روی مقبرہ، ناگھان قوسی برداشت و انگار کہ از زیر آب اقیانوس بیرون اومدہ باشہ، ھوا رو وحشیانہ بلعید.
آیزاوا لحظہ ای جاخورد و خودش رو عقب کشید کہ دایرہ ی طلسم شکستہ شد. باکوگو سرفہ کنان غلتید و روی زمین افتاد._باکوگو: دکو....*سرفہ* دکوووو__ *سرفہ*
_آیزاوا: اوی!پسرک تلوتلو خوران و مثل آدم ھای مست و ناتوان از ایستادن، بلند شد و سرگردون بہ اطراف نگاہ کرد کہ در باز شد و میدوریا با وحشت و چشم ھای سیاہ و کدرش بیرون اومد.
باکوگو احساس میکرد سنگینی بار تمام گناھان گذشتہ روی سرش آوار شدہ و دارہ بدنش رو از ھم میپاشہ. فشار تمام اون ھفت سال تنھایی حالا بہ وجودش چنگ مینداخت. تحملش رو نداشت. ھمونقدر کہ یہ لیوان شیشہ ای تحمل نگہ داشتن بزرگی اقیانوس رو ندارہ. در ھم شکستہ و بی پناہ بود.
اشک از چشم ھاش جاری شد و سکندری خوران بہ سمت میدوریا دوید و محکم بازوھاش رو دور پسرک حلقہ کرد. میدوریا متعجب از رفتار باکوگو، فقط خشکش زد و چیزی نگفت._باکوگو: منو ببخش دکوووو...ھقق.. بابت تمام کارایی کہ کردم... ھقق... تمام اون توھینا و تحقیرھا... متاسفممم...ھققق... متاسفم متاسفممم متاسفمممم... ھفت سال بدون تو وحشتناک بود دکو... داشتم دیوونہ میشدم...ھقق... متاسفم... دیگہ تکرارشون نمیکنم...قسم میخورممم
سرش رو توی گردن پسرک فرو کردہ بود و ھق ھق کنان برای چیزی طلب ببخش میکرد کہ میدوریا بہ خاطر نمیورد. تودوروکی و آیزاوا با چشم ھای متعجب کنار ھم ایستادہ بودن و جوری بہ پسرک نگاہ میکردن کہ انگار دیوانس
دست های ایزوکو که از تعجب باز مونده بودن آروم روی شونه ها و کتف پسر بلوند فرود اومدن و با حالت تسلی بخشی شروع به نوازش کردن.
باکوگو فشار بازو هاش رو بیشتر کرد و با تکون خوردن زانو های ایزوکو کنارش از اینکه نیم تنه پایین پسر هنوز سر جاشه مطمئن شد و بین اشک هاش نفس راحتی کشید..
با یادآوری روزی که جسد نصفه نیمه میدوریا رو روی تخت بدون رنگ دیده بود که صورتش رو با ملحفه کوچیکی پوشونده بودن فشار دست هاش رو بیشتر کرد..
ایزوکو بدون اینکه واقعا متوجه باشه دستش رو نوازش وارانه روی موهای پسر می کشید.
باکوگو کمی بعد ازش جدا شد و هر دو دستش رو قاب صورت رنگ پریده ایزوکو کرد و به چشم های بدون حسش خیره شد._باکوگو: قسم میخورم یکاری کنم دوباره اون طوری بخندی..یکاری میکنم دیگه از هیچی نترسی..فقط منو بابت اینکه یه حرومزاده عوضی بودم ببخش..منو ببخش که بهت می گفتم بی کوسه..ببخشید که بهت گفتم خودتو بکش.. منو منو لطفاً ببخش..
_میدوریا: کاچان..من نمیدونم درباره چی داری..حرف میزنی..فک.. فک کنم تب داری..برگرد تا طلسم کامل بشهباکوگو سرش رو بہ نشونہ ی مخالفت بہ چپ و راست تکون داد و سعی کرد با پلک زدن، اشک ھا از جلوی چشم ھاش برونہ
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...