A Light That Does Not Go Out

191 38 15
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART : 46


اون روز، طولانی ترین روز عمر میدوریا و باکوگو بود...
خستگی نبرد توی تن شون بود اما وقتی برای استراحت نداشتن..
روستای میدوری نوها که تا روز قبل صلح آمیز و زیبا بود، در عرض یک روز تبدیل به ویرانه بزرگی با صدها جسد و مجروح شده بود..

ساسوری اولین نفری بود که به محض ورود شون به روستا به استقبال شون رفت تا از باکوگو تشکر کنه..
میدوریا و باکوگو دست هاشون رو دور کمر همدیگه حلقه کرده بودن تا بتونن تعادل همدیگه رو حفظ کنن..
کریشیما پیشنهاد داده بود که باکوگو رو تا روستا کول کنه و المایت هم داوطلب شده بود تا میدوریا رو بیاره اما باکوگو رد کرد..حتی حاضر نبود یه لحظه دیگه از پسر مو فرفری کنارش جدا بشه..

برای همین وقتی ساسوری برای تشکر خواست باکوگو رو بغل کنه میدوریا کمی ازش فاصله گرفت تا بهشون فضا بده اما باکوگو دستش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش و نشون داد که علاقه ای نداره توسط یه الف پیر به آغوش گرفته بشه..
ساسوری و هیساشی کمی از این حرکت شوکه شدن اما ظاهراً بقیه عادت داشتن..
ایزوکو که ساسوری رو تشخیص نداده بود عذرخواهانه گفت :

_میدوریا : عذر میخوام..کاچان خوشش نمیاد کسی بهش دست بزنه

ساسوری بہ پسر مو فرفری نگاھی کرد و ناگھان با چشم ھای درشت و دھن باز بہ سمتش رفت و دست ھاش رو دو طرف گونہ ی پسر گذاشت

_ساسوری: ایزوکو خودتی؟ واقعا خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!
_باکوگو: اوی! دست نزن بھش

پسرک مو فرفری کہ انگار تازہ چھرہبی مرد رو بہ خاطر اوردہ باشہ، لبخند پھنی زد

_میدوریا: ساسوری؟!
_ساسوری: آرہ! درستہ! باورم نمیشہ توئہ فسقلی انقدر بزرگ شدہ باشی! مادرت کجاست؟ حالش خوبہ

لبخند از صورت پسرک محو شد و غم سنگینی بھش چنگ زد و ھمین کافی بود تا ساسوری جوابش رو بگیرہ و سکوت کنہ. باکوگو ناگھان بہ خاطر اورد چیزی رو تمام مدت فراموش کردہ. رو بہ ھیساشی کرد و سعی کرد مختصر و مفید توضیح بدہ

_باکوگو: اون عوضی کہ شاخہ پیچش کردین، ھمونیہ کہ ھمسرتون رو کشتہ و بہ دکو.....

حرفش رو قورت داد و تصمیم گرفت موضوع رو پیش خودش نگہ دارہ

با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود ترجیح داد این حقو به میدوریا بده که خودش تصمیم بگیره به بقیه بگه یا نه.

با شنیدن اسم شیگاراکی صورت میدوریا طوری شده بود که انگار به زحمت نفش میکشه..
هیساشی که چهره اش درست شبیه به ایزوکو شده بود، روی پای از کار افتاده اش لنگید و به عصاش فشار آورد..

_هیساشی:ک..کشته؟!..چطوری؟!

جو آروم بین شون ناگهان سنگین و بغض آلود شد..باکوگو متوجه فشاری که روی میدوریا بود شد و برای بهتر کردن اوضاع گفت :

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now