Half Elf

225 36 26
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART34 :




کمی جلوتر اونا توی اتاق بزرگی بودن که شبیه به سیاه چال های اعدام بود و باکوگو هیچ ازش خوشش نیومد.
آیزاوا جایی عقب اتاق، به دیوار های کپک زده تیکه داده بود و به جلوش نگاه میکرد.
باکوگو رد نگاهش رو دنبال کرد و به المایت رسید که ایزوکو رو روی سکوی گردی میزاره که کمی از بقیه اتاق بلند تر بود و سه تا پله کوچیک داشت.
دور تا دورش پر بود از نوشته های باستانی با طرح هایی که میشد روی سرتاسر قلعه اولد استون دید.
آلمایت با قدم های ارومی که به هیکل بزرگش نمی اومدن از سکو فاصله گرفت و عقب تر ایستاد.
باکوگو خواست جلوتر و پیش ایزوکو بره اما با حرکت سر آیزاوا متوقف شد

درحالی کہ بہ میدوریا چشم دوختہ بود، بہ سمت آیزاوا قدم برداشت و کنارش ایستاد. از گوشہ ی چشم متوجہ ورود تودوروکی بہ اتاق و نگاہ خیرہ ی آیزاوا روی زخم دندون ھای تازہ ی گردنش شد

_آیزاوا: چرا از خونت بھش دادی؟
_باکوگو: چون عشقم کشید... نکنہ باید واسہ اھدای خون خودمم از کسی اجازہ بگیرم؟

آیزاوا سرش را پایین انداخت و بعد از مدتی سکوت، با صدای المایت ، بہ خودش آمد و باکوگو را بہ ھمراہ تودوروکی تنھا گذاشت. در سمت دیگر دایرہ، پایین پای میدوریا و رو بہ روی المایت ایستاد. ھر دو بہ شکلی ھمزمان دست ھایشان را بہ موازات زمین بلند کردند و ورد ھا مانند جاری شدن چشمہ ی تازہ نفسی از زبانشان جاری شد. حلقہ ھای زرد و سفید مانا دور تا دورشان شکل گرفت و حروف کھن بر روی سکوی سنگی بہ اشکال زیبایی میدرخشیدند.
مانا درون سکو جریان پیدا کرد و بہ مانند رگہ ھا و موجودی زندہ، از سطح سنگ بہ سمت میدوریا حرکت کرد.
باکوگو نگران بود و قلبش میتپید اما باید سر جایش می ایستاد و دعا میکرد ھمہ چیز با خوبی تمام شود

تنها آرامش خاطرش بالا و پایین رفتن آروم قفسه سینه پسر مو سبز بود و وقتی اون حرکات به مرور شدید شدن به سختی خودش رو نگه داشت تا جلو نره.
جریان مانا مثل مار عصبانی و زهر الودی به نظر می رسید که قصد حمله داره.
با حرکات دوار و نا منظم دور بدن میدوریا می چرخید و صدای عجیبی مثل جریان باد شدید میداد.
کم کم رنگ کلمات عوض میشد و ریتم چرخش شون هم مدام آهسته و تند میشد..به مرور نور سبزی که بیشتر شبیه به یه مه شفاف بود، از بدن ایزوکو بیرون اومد و همراه با جریان مانا شروع به چرخیدن کرد.
برای یه لحظه هم مه سبز و هم مانا متوقف شدن و سکوت عجیبی اتاق رو در بر گرفت مه زیاد طول نکشید.
بدن میدوریا مثل تیکه چوب تازه ای از کمر قوس برداشت و صدای فریادش توی تمام قلعه پیچید و بعد از اون مانا و مه با سرعت بیشتری شروع به چرخیدن کردن.
باکوگو قدم نصفه نیمه ای به سمت سکو برداشت اما با فشار دست شوتو روی شونه اش متوقف شد و دوباره به صحنه روبه‌روش چشم دوخت.

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now