Midory No Ha

211 60 27
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART40 :









سہ اسب جنگی درحالی کہ سوارانشون رو توی تاریکی بہ پیش میبردن، برف ھا رو زیر سم ھاشون لگد مال میکردن.
میدوریا بہ تنھایی روی اسب نشستہ بود و از دردی کہ ھنوز لای پاھاش رو میسوزوند، مدام روی زین جا بہ جا میشد
تودوروکی، شمشیر باکوگو رو توی دستش فشرد و لبش رو بہ نیش کشید. ھمیشہ میخواست باکوگو از میدوریا دور باشہ اما بعد از دیدن زندگی قبلیشون، دیگہ ھیچ احساس مالکیتی روی پسرک نداشت

_المایت: بیاین یکم استراحت کنیم. بہ زودی خورشید طلوع میکنہ

اسب ھا ایستادن و وقتی میدوریا دورتر از بقیہ رقی برف ھا نشست و توی خودش مچالہ شد، تودوروکی فرصت رو غنیمت شمرد و کنارش رفت اما پسرک ازش فاصلہ گرفت. دیگہ بہ کسی اعتماد نداشت

_تودوروکی: زوکو... چرا یھو باکوگو...
_میدوریا: یہ کلمم راجبش حرف نزن
_تودوروکی: چرا؟
_میدوریا: نمیخوام بھش فکر کنم. اون عوضی... فقط دنبال سوء استفادہ کردن بود... عشق؟ علاقہ؟ زندگی قبیلمون؟ ھہ... ھمش دروغ بود و از خودش در اوردہ بود... ھمش دروغ بود

همه فقط یه عروسک میخوان که باهاش فشار بین پاهاشون رو کم کنن..
این همه اتفاق افتاده و من حتی یه بارم از نجات دادنش پشیمون نشدم اون وقت اون..با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکردم تا اون اتفاقو فراموش کنم اون دوباره تکرارش کرد..
من فقط میخواستم تا بتونم دوباره عادی باشم ولی اون یه کاری کرد کابوسم ابدی بشه..

تودوروکی حدس هایی میزد اما نمیخواست قضاوت بیخودی داشته و چیز اشتباهی رو بیرون بکشه..دستش رو دراز کرد تا ساعدش رو بگیره ولی میدوریا خودشو عقب کشید و از بین دندون هایی که روی هم سابیده میشدن گفت :

_میدوریا: گفتم بهم دست نزن تودورکی..شما همه تون مثل همید..تو هم به محض اینکه ارضا بشی تمام چیزایی که بهشون میگی عشق و علاقه رو فراموش میکنی..

تودوروکی احساس سنگینی عجیبی توی سینش داشت
خودش رو عقب کشید و زانوھاش رو بغل کرد، شمشیر باکوگو توی دستش تنھا چیزی بود کہ بھش تسلی خاطر میداد

_تودوروکی: راجب باکوگو اشتباہ میکنی زوکو...
_میدوریا: گفتم نمیخوام راجبش چیزی بشنوم. اسمشم حالم رو بہ ھم میزنہ
_تودوروکی: من از خونش خوردم. ھمہ چیزو دیدم. زندگی قبلی... حقیقت داشت... من عشقتون بہ ھمدیگہ رو دیدم... مرگت رو دیدم... زجری کہ باکوگو تمام اون ھفت سال کشید و مثل دیوونہ ھا با جای خالیت صحبت میکرد رو دیدم... دیدم کہ چطور با وجود من و بقیہ کہ سعی داشتیم بہ زندگی برش گردونیم، تو و خاطراتت رو رھا نکرد...

بغض پسرک شکست و ھق ھق کنان بہ حرف ھاش ادامہ داد

_تودوروکی: اون عاشقتہ زوکو... من فقط یہ دوستم ولی اون... اون سال ھای زیادی بدون تو بہ زندگی کہ مثل جھنم بود ادامہ داد و ادامہ داد و حالا... نمیدونم چیکار کردہ و نمیخوامم بدونم ولی... تویی کہ توی خاطراتش بودی ھرگز بھش پشت نمیکردی. ھمیشہ دنبالش میرفتی. پس الان چرا... رھاش کردی؟

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now