His Remaining

188 44 23
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART44 :


حتما موقع خوندن آهنگو گوش بدید.
پارت طولانیه


وقت هایی هست که بعد از تموم شدن طوفان،
وقتی باد خنکی می وزه و رایحه خاک بارون خورده بین فضا پخش میشه...ابر ها دسته دسته از جلوی خورشید رد میشن و و لکه های بزرگ و کوچیکی روی زمین درست میکنن..وقتی قطرات آب از روی شبدر ها و برگ ها به پایین می لغزن و خنکی مطبوعی همه جا رو دربر گرفته، ممکنه انسان ها با خودشون فکر کنن که تموم شدن طوفان بهترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفتن..
با دیدن آغاز شدن دوباره زندگی و جریان پیدا کردن نفس تازه هیچکس به سختی طوفان فکر نمیکنه..
همه اون رو مثل یه کابوس تموم شده که به سختی میشه به یاد آوردش تصور میکنن
اما توی اون لحظه،
با وجود تموم شدن طوفان
ایزوکو اصلا احساس صلح و آرامش نمیکرد..

صحنه ای که پیش رو بود
مثل تئاتر حماسی ای بود که خط به خط دیالوگ های دردناکش با خون نوشته شده بودن..

جسد متلاشی شده آل فور وان گوشه دوری نزدیک تخته سنگی افتاده بود و با تابیدن خفیف نور خورشید صبحگاهی بهش واقعی تر از زمانی به نظر می رسید که یه بدن زنده بود...

آلمایت کمی دور تر هنوز بیهوش بود و به آرومی نفس میکشید..
با هر بار بالا و پایین شدن قفسه سینه اش، پروانه ای که روی گونه اش نشسته بود بالا و پایین میشد.

شوتو و آیزاوا توی فاصله دورتری بین جنگل و زیر سایه درخت های قطور ایستاده بودن و به ورودی قلعه نگاه میکردن..
مثل آدم هایی که به یه تصویر مصیب بار خیره میشن که مصیبت زده ها نمیتونن حقیقت رو باور کنن..

ایزوکو همون مصیبت زده ای بود که حقیقت انگار نا پذیر پیش روش برای قلب و روحش زیادی سنگینی میکرد..
اون جلوی خرابه های قلعه زانو زدن بود و با جدیت سنگ و خاشاک و هرچیزی که به دستش می اومد رو برمیداشت و به عقب پرت میکرد..
دست ها و صورت و پهلو هاش پر از زخم های ریز و درشتی شده بودن که حتی احساس شون هم نمیکرد..هر تیکه سنگی که برمیداشت از خون دست هاش قرمز میشد و وقتی به عقب پرتش میکرد با صدای مسخره ای که انگار هیچ اتفافی نیفتاده روی زمین فرود می اومد..

ریه هاش نفس کشیدن رو پس میزدن..انگار حتی یه حرکت جز برای کنار زدن سنگ ها اضافه است..خیسی داغ چیزی که نمیدونست چیه از پشت ابرو هاش روی پلک ها و بعد گونه های کک مک دارش می لغزید و حتی سعی نمیکرد کنارش بزنه..
اون فقط هرچیزی که به دستش می اومد رو برمیداشت تا راهی پیدا کنه..
تا باکوگو رو پیدا کنه..

صدا های اطراف محو شده بودن و اون تنها یود..با یک خروار آوار و سنگی که باید کنار میزد..دونه به دونه..نفس به نفس پیش میرفت..
از جایی به بعد حتی متوجه نبود چیکار میکنه..فقط دوباره و دوباره حرکاتش رو تکرار میکرد تا به چیزی که میخواد برسه..

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now