Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART11 :_شو چان:
این پارت هم طولانیه :)
_ Enjoy 🍋🍓توی طوفان سرگردان بود
دنبال جایی برای پناہ گرفتن
اما ھیچکس و ھیچ چیزی برای کمک بھش اونجا نبود
از پا افتاد و مثل درختی کہ تیشہ بہ ریشش زدہ باشن، بہ صورت روی برف ھا افتاد
ناگھان برف ھا ناپدید شدن و جاشون رو بہ دریایی از خون گرم دادن
چشم ھاش رو باز کرد و وقتی سرش رو بالا برد، از وحشت خشکش زد
تلی از جنازہ، جلوش سر بک فلک کشیدہ بود و دریای خون اطرافش از اون ھا سر چشمہ میگرفت
ھمشون رو میشناخت
ممکن نبود جون کسی رو با شمشیرش بگیرہ و فراموشش کنہ
ھمہ اون ھا با "دندان اژدھا" کشتہ شدہ بودن و باکوگو میتونست براش قسم بخورہ
خون از اجساد مثل چشمہ میجوشید
باکوگو ترسیدہ بود
بیشتر از ھر وقتی احساس عجز و ناتوانی میکرد
ھیچکس توی اطرافش نبود کہ بھش کمک کنہ
ھمہ کسایی کہ میشناخت توی افق بہ سیاھی مورچہ ی کوچیکی شدہ بودن کہ ازش دور میشدن و اون رو با جنازہ ھایی کہ داشتن با خون، ازش انتقام میگرفتن تنھا گذاشتہ بودن_نہ! نہ! نننهههههه!
با وحشت از جاش پرید.
نفس هاش توی سرعت انگار قصد داشتن از هم جلو بزنن.لباسش از شدت عرق سرد به تنش چسبیده بود و تیکه هایی از خوابش مثل تصویری که مدت طولانی بهش خیره شده باشه پشت پلک هاش ثبت شده بودن.
نفس لرزونی کشید و سعی کرد خودشو قانع کنه چیزی که دیده فقط یه خواب بوده ولی بدنش وحشت زده تر از اونی بود که بتونه اینو بپذیره..
با سرگردونی اطرافش رو نگاه کرد و تازه یادش اومد که کجاست..
هوا تاریک بود وی شمع مدتها پیش آب شده بود..
به دلایل عجیبی بعد از این خواب با این کلبه احساس غریبگی میکرد..
انگار خودش رو لایق این آرامش صلح آمیزی که از تک تک وسایل این کلبه بیرون میزد نمی دید..
تقریبا مطمئن بود اگه آنجل سر پا بود این بار هم بدون هیچ فکر اضافه ای فرار میکرد..
ولی ظاهرا اینبار نتونست از پس گول زدن خودش بر بیاد.
چشم هاشو بیشتر روی هم فشار داد و وقتی بلاخره دست و پاش کمی از لرزیدن ایستادن نگاهش متوجه شومینه شد که هیزم هاش ذغال شده بودن و شعله ها آخرین نفس هاشون رو می کشیدن..
دستش رو تکیه گاه کرد که بلند بشه و چند تایی هیزم به آتیش اضافه کنه اما چیزی روی دست دیگه اش سنگینی کرد و به عقب کشیدش..
با نور خفیفی که از شومینه حاصل میشد و ریز کردن چشم هاش، متوجه دست ایزوکو شد که بین دست خودش قفل شده.
انگشت هاش رو به دور انگشت های باکوگو پیچیده بود و به دستش چنگ انداخته بود..
انگار درحال سقوط از دره ای بود که تنها راه نجاتش چنگ زدن به این دسته..
باکوگو با لب ھایی کہ از تعجب کمی از ھم فاصلہ گرفتہ بودن، بہ دستی کہ بہ دستش چنگ انداختہ بود خیرہ شد
مدت زیادی بھش خیرہ شد تا جایی کہ آتیش خاموش شد و کلبہ توی تاریکی مطلق فرو رفت
تاریکی ای کہ ھر چند لحظہ یک بار با نور صاقعہ ی بنفش، روشن میشد و اون لحظہ ای بود کہ سایہ ھا بہ نظر باکوگو، حرکت میکردن و زندہ بہ نظر میرسیدن
نگاھش از دست ھای بہ ھم قفل شدہ، بہ چھرہ ی پسرک معطوف شد
نفس ھای آرومی میکشید و لب ھاش کمی از ھم فاصلہ داشت
پلک ھاش از اشک خیس بود و با اینکہ توی خواب بود، ھنوز ھم رد اشک از چشمہ ی چشم ھاش سرآزیر بود
کم کم سرما بہ جونش افتاد و از بھت و تعجب بیرونش اورد
باید قبل از اینکہ یخ میزدن، شومینہ رو روشن میکرد اما نمیتونست پنجہ ھای پسر رو از دستش جدا کنہ، شاید ھم دلش نمیومد بیدارش کنہ
چشماشو بست و خیلی آروم گره انگشت های پسر از دستشو باز کرد.
و مثل آب شدن برف جلوی آتیش، تمام حس آرامشی که داشت تبخیر شد.
طبق عادت اخمی کرد و خیلی زود قبل از خاموش شدن آتیش با چند تا هیزم بهش جون داد و با چخماق آتیشش رو بیشتر کرد.
کارش که تموم شد کتری آب رو پر کرد رو برای تنظیم رطوبت کلبه روی آتیش گذاشت.گرما از ذرات وجودش بالا خزید و حس بهتری بهش داد. سر جاش برگشت و به سنگ های گرم تیکه زد.
با تردید به دست پس که هنوز توی همون حالت بود و رد اشک هاش نگاه کرد.
به نظر می رسید کابوس بدی می بینه چون هر از گاهی صورتش توی هم جمع میشد و زیر لب کلمه ای رو آروم تکرار میکرد.
روش رو برگردوند و لب زد :
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...