Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART 54 :
ھیساشی در زمانی کہ دو پسر حتی نمیدانست چہ وقتی بودہ، سہ اسب وحشی را از جنگل پیدا و زین کردہ بود و حالا چند ساعتی میشد کہ در جادہ ھا میتاختند و جلو میرفتند.
با خارج شدن از محدودہ ی الف ھا، کم کم دوبارہ برف شروع بہ باریدن کرد و سرما ھمہ جا را فرا گرفت. ھیساشی کہ برای اولین بار در زندگی اش شاھد چنین چیزی بود، بہ خود لرزید و خزی کہ باکوگو روی زینش انداختہ بود را بہ دور خودش پیچید.
پسر بلوند جلوتر از آنھا حرکت میکرد و پدر و پسر کمی عقب تر، او را دنبال میکردند بی آنکہ بدانند باکوگو بہ قصد با فاصلہ از آنھا حرکت میکند تا بتوانند با یکدیگر گرم بگیرند و خلوت کنند اما سکوت بینشان ھر دو را آزار میداداولین قدم برای صحبت کردن توسط هیساشی برداشته شد..دستش رو روی بینی سرخ شده از سرماش کشید و گفت:
_هیساشی:پس توهم به گیاه شناسی علاقه داری...!
میدوریا دستکش گرمش رو کمی بین انگشت هاش جابهجا کرد و سرش رو به سمت پدرش برگردوند.
_میدوریا: اوهوم..تنها چیزی که از مامان یادم مونده بود همین علم گیاه شناسی بود برای همین سعی کردم همه چیو بفهمم.. اینطوری احساس میکردم به تو و مامان نزدیک ترم
ھیساشی لبخندی زد و بہ دنبال کلماتی گشت کہ بہ ذھنش نمیرسید. باید راجب بہ چہ حرف میزد؟
میدوریا کہ متوجہ این موضوع شدہ بود، اسبش را بہ پدرش نزدیک تر و گلویش را صاف کرد_میدوریا: میگم...
ھیساشی سرش را بلند کرد و بہ چھرہ ی پسری کہ سعی میکرد صحبتشان را ادامہ دھد خیرہ شد
_میدوریا: وقتی از ھم جدا شدیم... خیلی اذیتت کردن؟ گوشات رو... چرا بریدی؟
ھیساشی بہ خاطر آورد میدوریا ھمیشہ آرزوی گوش ھایی شبیہ بہ او را داشتہ و ناخودآگاہ دستش تا لالہ ی گوشش بالا رفت
شبی که شما رفتید من خیلی سعی کردم بهتون برسم ولی اونا بعد از اینکه ساسوری رو شکست دادن خیلی عصبانی تر شده بودن..توی نبرد پام زخمی شد..دیگه حتی اگه از دست اونا فرار میکردم نمیتونستم بهتون برسم..هیچ راهی وجود نداشت که بفهمم کجا رفتید با این حال خیلی سعی کردم پیداتون کنم..هربار یه مسافتی رو از روستا با پای از کار افتاده ام طی میکردم و وقتی به خودم می اومدم می دیدم دوباره جلوی روستام.. تنها الفی که میتونه جادوی محوطه بسته بسازه ناناست..سالهای زیادی اون جادو رو نگه داشت ولی من هنوز ناامید نشده بودم..هنوزم امیدوار بودم زنده باشید..هنوزم دنبال راهی میگشم تا پیداتون کنم ولی...
هیساشی سکوت کرد و با چشم های پر از اشک به یال های تیره اسبش خیره شد..حرف زدن از اون روزها حتی سخت تر از تجربه کردن شون بود..
میدوریا که متوجه بود چقدر پدرش سختی تحمل کرده و برخلاف اون و مادرش که همدیگه رو داشتن، کسی رو نداشت تا بهش تکیه کنه..
هیساشی با نگاهی به صورت میدوریا لبخندی زد و ادامه داد:
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...