Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART16 :
ایزوکو تقلا کرد تا از بغل تودورکی بیرون بیاد اما تودورکی سفت نگهش داشت و نذاشت جلو بره.
ایزوکو همونطور که سعی میکرد حصار دستاشو از شونه هاش باز کنه فریاد زد :_ چیکار میکنی؟ بزار برم! اگه نجاتش ندیم خفش میکنه!!
_تودورکی : تو خودت بهتر از من میدونی اون چه گیاهیه! اگه بری ممکنه تو رو هم بگیره!ایزوکو که بلاخره تونسته بود از دستای شوتو بیرون بیاد و روی زمین ایستاده بود چند قدم نا متعادل برداشت و گفت :
_ اره ولی این دلیل نمیشه که کمکش نکنم..مثلا گیاه شناسم..اگه از پس این برنیام میخوام صد سال به درد نخوره..تو هم جلو نیا چون شلوغی زیاد فقط عصبی ترش میکنه.. میتونم از پسش بربیام
میدوریا لی لی کنان جلو رفت اما بہ باکوگو نزدیک نشد. کمی دورتر، بوتہ ی سبز و گردی رشد کردہ بود کہ گل ھای سرخش مثل یاقوت بین پس زمینہ ی برگای سبزش میدرخشیدن. نزدیک ترین گل رو کند و لنگ لنگون بہ سمت باکوگو رفت.
_میدوریا: تو کہ میدونستی این گیاہ اینجوریہ، چرا باھاش کاچان رو بستی؟
_تودوروکی: خب فکر نمیکردم بخواد انقدری برای فرار کردن تقلا بکنہ کہ گیاہ کل بدنش رو بپوشونہ و جوری بھش فشار بیارہ کہ از ھوش برہ!میدوریا از کلافگی و عصبانیت، دندون قروچہ کرد و درحالی کہ گل رو بین دستاش لہ میکرد و خودش رو بہ شیرہ ای کہ ازش بیرون اومدہ بود آغشتہ میکرد، جلو رفت. لاشہ ی گل رو با دست، جلو گرفت و نزدیک سر باکوگو برد. گیاہ کہ مثل مار گرسنہ دور پسر پیچیدہ بود، کمی با انزجار خودش رو عقب کشید.
مردمک چشم ھای سرخ باکوگو از پشت پلک ھاش نمایان شدن. خستہ و بی رمق. متضاد با چیزی کہ میدوریا از آتش داخلشون بہ یاد داشت.
گیاہ پیچک مانند، دور دھن باکوگو پیچیدہ بود و بھش اجازہ ی حرف زدن نمیداد. با جلو اومدن میدوریا، حلقہ ی دور نای پسر رو تنگ کرد؛ انگار کہ جون داشت و بہ میدوریا اخطار میداد کہ بھش نزدیک نشہ.
باکوگو از احساس خفگی، پلک ھاش رو بہ ھم فشار داد و نالید.میدوریا گلو کمی نزدیک تر برد و گیاه با صدای هیس هیس مانندی فشارش رو تنگ تر کرد.
صدای ناله های باکوگو از پشت ضخامت گیاه خفه و دور به نظر می رسیدن.
میدوریا حس میکرد بیشتر از این نمیتونه فشار وزنش روی پای راستش رو تحمل کنه کمی خودشو جابهجا کرد تا توی حالت راحت تری باشه و با سماجت گل که حالا به نظر پژمرده می رسید رو به گیاه نزدیک تر کرد._میدوریا : د بیا دیگه لعنتی..اگه لفتش بدی گلت میمیره ها! اونو ول کن..
گیاه با حالت تهاجمی و مرددی خودشو از دور باکوگو باز کرد و به سمت میدوریا حمله کرد.
پسر که قبل تر جای پاشو پیدا کرده بود خیلی سریعتر از گیاه، جا خالی داد و گل رو پرت جای دورتری پرت کرد.
گیاه با تمام سرعتش به سمت گل رفت و میدوریا خودش رو سمت باکوگو که نفس نفس زنان روی زمین دراز کشیده بود کشید.
شوتو که از گوشه چشم مراقب گیاه بود دوان دوان کنارشون رفت و دستش رو سمت ایزوکو دراز کرد.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasíaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...