Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART36 :
از اون روز به بعد مرحله جدیدی توی زندگی اینکو و ایزوکو شروع شد..
اون یه زن تنها بود که شکار خوبی برای راهزن ها یا فاحشه خونه ها میشد برای همین مجبور بود بیشتر از حد ممکن احتیاط کنه..
سه روز بعد از فرار شون وقتی ایزوکو از گرسنگی نای تکون خوردن نداشت مجبور شد از نونوایی شهر کوچیکی که حتی اسمش رو هم نمی دونست، با عذاب وجدان تیکه نونی رو بدزده تا بچه اش از گرسنگی تلف نشه..
چیزی برای پوشوندن خودشون نداشتن..چیزی برای خوردن نداشتن..برای همین وقتی وارد پایتخت اولد استون شدن، اینکو ناچار و با چشم هایی که مثل این چند روز اخیر خیس از اشک بودن آنجل رو به ملازم خاندان باکوگو فروخت.._اینکو: ممنونم که نجات مون دادی آنجل..متاسفم ولی برات بهتره که توی اسطبل یه خانواده سلطنتی باشی تا اینکه همراه ما آواره بشی و اخرشم سر از سلاخی دربیاری..منو ببخش..
وقتی خودش و ایزوکو با صورت های کثیف و دود زده وسط بازار بزرگ شهر ایستاده بودن و دور شدن آنجل رو نگاه میکردن، ایزوکو که انگشت های کوچیکش بین دست مادرش بودن پرسید :
_ آنجل کجا میره مامانی؟!
اینکو دست دیگه اش رو روی جیب لباس نازکش که مناسب اب و هوای اینجا نبود گذاشت تا از وجود کیسه سکه ها مطمئن بشه و به دور شدن با اکراه اسب خیره شد.
_اینکو: داره میره پیش یه خانواده سلطنتی تا بهش غذا بدن..پیش ما خسته شده..وقتشه استراحت کنه..
_ایزوکو : نمیشه به ما هم غذا بدن؟!اینکو با عذاب وجدان خم شد و پسر رو بغل کرد و مثل همیشه، با تمام عشقی که داشت شروع به بوسیدن کک مک های گونه هاش کرد..
_اینکو: نه نمیشه..ولی مامانی برات غذا میخره..خب! دوست داری چی بخوری ایزوکو؟!
توی روزهای بعد از اون اینکو شروع کرد به انجام دادن تنها کاری که توش استعداد داشت..
«درست کردن دارو های گیاهی»شب ها گیاه های مختلف رو می چید و تا صبح مشغول درست کردن مرهم هایی میشد که فکر میکرد ممکنه ازش بخرن.
اونا پشت یکی از رستوران های قدیمی شهر بین تنه درخت و حصار رستوران زندگی میکردن..
اینکو چند تا تخته چوب رو روی هم انداخته بود و جایی شبیه به سقف برای خودشون ساخته بود و اگه خیلی خوش شانس می بودن میتونستن از باقی مونده غذای رستوران چیزی پیدا کنن..نمیدونست چند وقت این طور زندگی کردن یا اینکه چه مدت از فرار شون میگذره..فقط میدونست به هر نحوی که شده داره خودش و پسرش رو زنده نگه میداره..هردو شون به شکل اشکاری وزن کم کرده بودن و رنگ سبز موهاشون دیگه به سختی قابل تشخیص بود..هنوز لباس های ابریشمی تن شون بود که توی روستای الف ها می پوشیدن اما دیگه زیبایی سابق رو نداشتن و پارچه شون نخ کش و کثیف شده بود و نمیشد گفت که روزگاری ابریشم بودن...
توی یکی از روزهایی که مثل همیشه درحالیکه ایزوکو بهش چسبیده بود، بین بازار سرگردون بود و سعی میکرد هر طور که شده مرهم هاشو بفروشه، لرد خاندان تومورا که قلعه اش همون نزدیکی بود با ملازمش در حال خرید از مغازه جواهراتی بودن که اینوکو نزدیکش به هرکسی برای خرید دارو هاش التماس میکرد...
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasíaهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...