Curse of the snow ❅ 「نفرین برفھا」
PART15 :تودورکی بدون توجه به سروصدای باکوگو با قدم های ارومی که صداشون توی محیط سرد و خالی مقبره می پیچید به سالن اصلی برگشت و بالای سر ایزوکو نشست.
دستش از بین تار های موهاش روی پیشونی دود زده اش نشست و دست دیگه اش رو روی گونه اش کشید.
ایزوکو با اخم کوچکی بیدار شد و تودورکی لبخند بزرگی زد.تودورکی: بهتری؟
ایزوکو سعی کرد بلند بشه که با فشار دست توردوکی سر جاش برگشت.
تودورکی: زوکو اصلا میشنوی چی بهت میگم؟! هنوزم کله شقی که!
_ ایزوکو : بهش..کمک کردی؟!توردوکی چشماشو چرخوند و گفت :
_ بله بله خیالت راحت.زخماشو بستم و یکاری کردم جایی نره تا نگران نشی..خوبه؟!
ایزوکو : ممنونم.اگه تو نبودی حتما اون میمیرد.
توردوکی : این کیه زوکو؟ بهش نمیاد آدم معمولی باشه..چطور سر از کلبه تو درآورده؟!مشخص بود ایزوکو از قدرت شوتو خبر نداره و اون اینطوری فقط میخواد چیزایی رو بفهمه که نتونست از خاطرات باکوگو متوجه بشه.
چیزی مثل اینکه اون دوتا چه حسی بهم دارنمیدوریا پلک ھاش رو کمی بست و دوبارہ بازشون کرد
درحالی کہ تودوروکی موھای سرش رو نوازش میکرد، بہ چشم ھای پسر خیرہ شد. تودوروکی ھمیشہ جوری موھاش رو نوازش میکرد کہ بہ میدوریا احساس خوبی میداد._میدوریا: توی بوران پیداش کردم. داشت میمرد. کمکش کردم و اونم بھم کمک کردہ... چندبار جونم رو نجات دادہ
لبخندی روی لب ھای میدوریا میشینہ کہ تودوروکی کمی میلرزہ و برای چندثانیہ، نوازشش متوقف میشہ
_میدوریا: نمیدونم کیہ ولی... آدم خوبیہ. مطمئنم
تودورکی : ولی مگه قول نداده بودی که اون آخرین باریه که نیاز پیدا میکنی کسی نجاتت بده؟
میدوریا دستپاچہ سعی کرد بلند بشہ اما تودوروکی دوبارہ روی خز خوابوندش
_تودوروکی: دفعہ بعد بخوای بلند بشی، میبندمت بہ تخت!
_میدوریا: ببخشید... ولی... نمیخواستم برای کسی دردسر درست کنم...اشک پشت پلک ھای میدوریا حلقہ زد. صداش میلرزید. تودوروکی با عذاب وجدان، دست میدوریا رو گرفت، خم شد و روی پیشونیش رو بوسید
_تودوروکی: ببخشید. گریہ نکن. فقط نگرانت بودم زوکو... میدونی کہ
میدوریا اشک ھاش رو با آستین لباسش پاک میکنہ و سری تکون میدہ
_میدوریا: ممنونم، تودوروکی۔کون
_تودوروکی: اینھمہ گذشتہ و تو ھنوز بہ من میگی تودوروکی؟ چندبار بگم شوتو صدام کنی؟
_میدوریا: فھمیدم... شوتو۔کون
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantezieهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...