Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART47 :
باکوگو سعی میکرد معمولی رفتار کنه تا ایزوکو بیشتر از این احساس ناراحتی نکنه اما از گوشه چشم بهش نگاه میکرد تا مطمئن بشه خوبه.
دست هاشون به هم گره خورده بودن و همه چی اونقدر آروم و خوب بود که باکوگو چند باری به این فکر افتاد که زیر آوار جلوی قلعه مرده و حالا داره رویا می بینه..اونا راهشون رو به سمت کلبه هیساشی ادامه دادن چون تصمیم گرفته بودن امروز رو اونجا استراحت کنن و روز بعد از روستا برن.
علاوه بر اون هنوز چیزی بود که باید بهش رسیدگی میکردن..
شیگاراکی تومورا!!وقتی به درخت رسیدن اون هنوز همونجا بود.. درحالیکه تقلا میکرد تا خودشو از شر شاخه ها رها کنه و صورتش به خاطر شاخه ای که دور دهنش پیچیده شده بود کبود به نظر می رسید.
با تکون آروم دست هیساشی شاخه ها شیگاراکی رو روی زمین گذاشتن اما دست و پاش هنوز بسته بودن و با حالتی بهشون نگاه میکرد که انگار باورش نمیشد همچنان اونا کسایی هستن که دوباره پیداشون شده..
قطعا اون توقع داشت آل فور وان بعد از شکست دادن شون و باز کردن قلعه برگرده و انتظار داشت دفعه بعدی با جسد همه اونا روبهرو بشه بنابراین حیرت زدگی صورت عاجزش باعث پوزخند باکوگو شد._باکوگو:چیه؟ کُپ کردی؟ توقع نداشتی ما رو ببینی؟! باید به اطلاعت برسونم که کون سنسه تو جر دادم..حالا هم نوبت توی نکبته حرومزاده است
وقتی باکوگو با پوزخند دندون نمایی از فلاکتش جلو رفت، شیگاراکی وحشت زدہ سعی کرد خودش رو عقب بکشہ
_شیگاراکی: نہ نہ خواھش میکنم! من... من تقصیری نداشتم. من ھیچوقت نخواستم ھیچکدوم از اون کارا رو بکنم! سنسہ... شاہ... اون منو طلسم کردہ بود! تو... تو کہ باید بدونی کاتسوکی، نہ؟... ما فامیلیم... من بی تقصیرم
_باکوگو: آرہ ارواح عمتباکوگو با کشیدہ شدن دستش توسط میدوریا متوقف شد و با دیدن چھرہ ی پسرک، شمشیرش ناخودآگاہ پایین اومد
_میدوریا: آروم باش کاچان...
_باکوگو: ببین دکو... میدونم قبلا ھم میخواستی نجاتش بدی... ولی ھمین حروم زادہ تو رو کشت... توی این دنیام کہ... تچ...بازوش رو با خشم از چنگال پسرک بیرون کشید و با قدم ھای سنگین بہ بالای سر شیگاراکی رسید و تیغہ ی شمشیر برای بریدن سرش، سینہ ی آسمون رو شکافت
اما هنوز شمشیرش رو پایین نیاورده بود که میدوریا جلوش ایستاد و خودش رو بین باکوگو و شیگاراکی قرار داد...سرش پایین بود و نمیشد صورتش رو دید.
دهن باکوگو باز شد تا با عصبانیت داد بزنه و ازش بخواد که بره کنار اما با بالا اومدن سر میدوریا و دیدن صورتش هیچ صدایی از دهنش خارج نشد..گونه های کک مکی پسر از خشم سرخ شده بودن و چین های متعددی اطراف چشم هاش به وجود اومده بودن که نشون میدادن به سختی داره خودشو کنترل میکنه و دست مشت شده اس کنارش می لرزید..
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...