Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART25 :_حاوی صحنه های خشن که ممکنه مناسب همه نباشه
نور رقصانی که مشعل ها درست میکردن باعث به وجود اومدن سایه های متحرک روی دیوار سردی میشد که انگار ازش سرما بیرون میاد.
دست های کوچیکش مشت شده بودن و استرس داشت.
از اومدنش به این پایین و جایی که اینوکه خیلی جدی بهش هشدار داده بود از نزدیک شدن بهش دوری کنه پشیمون شده بود.
با چشم هایی که کم کم از اشک خیس میشدن هر نقطه ای رو دنبال نشانه از راه خروج میگشت ولی بیشتر از اون چیزی که میتونست فکرشو بکنه گم شده بود..
راهرو ها خالی بودن و مثل قبرستون ساکت و خالی از زندگی به نظر می رسیدن.
چیزی راجب سرمای این پایین غیر معمولی بود..انگار که حتی بیشتر از محیط بیرون بود و این اصلا باعث اطمینان خاطر پسر بچه مو سبزی نمیشد که پشیمون از کنجکاوی بی موردش، زیر قلعه دنبال راه خروج میگشت..
با دیدن در چوبی و بزرگی که چند ساعت قبل ازش وارد شده بود احساس گرما وارد قلبش شد و قدم هاشو به سمتش تند کرد.
دستگیره در کمی بالا بود برای همین موقع پایین کشیدنش مجبور شد روی نوک انگشت هاش بایسته.
در روی لولای خشکش چرخش پر سروصدایی کرد و رو به بیرون باز شد.
ایزوکو انتظار داشت پلکانی رو ببینه که ازشون پایین اومده بود اما درعوضش چیزی که دید برای سالهای سال تبدیل شد به هیولای بزرگی که هرجا می رفت روی ذهنش سایه مینداخت..
اتاق شبیه بخشی از آشپزخانه بود که توش سر اشپز نل گوشت گوسفند و گاو هایی که به قلعه آورده میشدن رو سلاخی میکرد و برای خوردن اماده میکرد با این تفاوت که اینجا خبری از گاو مرغ یا گوسفند نبود..اونجا، از سقف اجساد بدون سر و دست و پایی که پوست شون ازشون جدا شده بود، با یه قلاب اویزون شده بودن.
سطل های بزرگی که توی طبقات بالا برای جابهجایی اب ازشون استفاده میشد، اینجا لبالب پر از خون بودن.
روی قفسه های عقبی چندین و چند ردیف سر قطع شده با نظم قرار داده شده بود..
ایزوکو چند نفر از اون ها رو میشناخت..ایزوکو نمیتونست نفس بکشه..
نفسش جایی بین ریه های تبدیل به تیکه های تیز یخ شده بود ..
قلبش انگار به سینه اش چنگ مینداخت تا ازش بیرون بزنه.
سر جاش خشکش زده بود و حتی یادش رفته بود که باید نفس بکشه..
چشماش مثل تاس های قمار با سرعت توی حدقه می چرخیدن و دنبال چیزی بودن که ثابت کنه اینا واقعیت نداره اما..
اما چشم هاش مثل ماهی ای که به قلاب تیز ماهی گیری قفل میشه، روی سکوی سنگی ای که وسط اتاق بود و از خون سرخ شده بود قفل شد..
اونجا بده برهنه زنی که موهای سبز داشت و چشم های سبزش باز بودن، درحالیکه دست هاش از مچ جدا شده بودن و هر انگشتش به سیخ کوچیکی کشیده شده بود افتاده بود.
جایی که باید شکمش می بود تبدیل شده بود به یه حفره خالی که انگار انتها نداشت و روده و اندام های داخلیش که باید داخل شکمش می بودن، بدون دقت داخل سطل چوبی پایین سکو ریخته شده بودن..
ایزوکو بدون پلک زده به جسد تیکه پاره شده مادرش خیره شده بود..
دست و پاهاش رو حس نمیکرد..میخواست معده اش رو بالا بیاره..زبونش رو گاز میزد..به موهاش چنگ میزد و هرچقدر که به مشتش میومد رو از سرش جدا میکرد..
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...