Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART49 :
شیگاراکی درحالی کہ دیوانہ وار میخندید از اسطبل خارج شد و دوید، میدونست کہ باید خیلی زود کوروگیری رو احضار کنہ اما درست وقتی لب ھاش برای صدا کردن اون مرد باز شد، سوزشی از پشت کتف تا وسط سینش رو در بر گرفت و خون سرخی روی چمن ھا و گیاہ ھای سبز ریخت_باکوگو: باید ھمون موقع کہ فرصتش رو داشتم از شرت خلاص میشدم... پسرخالہ ی عزیز
_شیگاراکی: چ...چطور...
_باکوگو: فقط یہ زخم کوچیک روی سینم با یہ حرکت گول زنندہ ی شمشیر برای فریب دادن توی احمق کافی بودشمشیر تا دستہ بہ پشت شیگاراکی فرو رفت و تیغہ ی غرق خونش از سمت دیگہ بہ طور کامل بیرون زد و فریاد شیگاراکی توی جنگل و دشت پیچید
وقتی با صورت روی زمین افتاد و خون از گلوش بالا می اومد، تونست صورت همیشه حق به جانب باکوگو رو ببینه و تا اعماق وجودش از نفرت عمیقی سوخت..
میدونست که آخر راهشه و هیچ جوری نمیتونه انتقام بگیره..باکوگو دست هاشو توی جیب لباسش گذاشته بود و با خونسردی از بالای سرش بهش نگاه میکرد...چه تصویر نفرت انگیزی به عنوان آخرین صحنه اش..
_باکوگو: من همیشه فکر میکردم آدم خوبی هستی شیگا..مهارتت توی حرف زدن و ارتباط برقرار کردن همیشه باعث حسودیم میشد ولی هیچوقت واسم اونقدر مهم نبودی که بخوام به خودم فشار اضافه ای بیارم..میدونی..هرچی نباشه من هرچیزی که حسرت تو بود رو بدون هیچ تلاشی داشتم..یا تو اینطوری فکر میکردی..تو ساعتها تمرین شبانه روزی من توی کلبه قدیمی مون رو ندیده بودی..تو مبارزات تن به تن من توی میدون نبردو ندیده بودی..تو فقط کونتو هرسال یه بار موقع جشن ها بیرون می کشیدی و موفقت های منو می دیدی..کاش جای اینکه انقدر از حسادت خودتو به گوه بکشی و همه چیو بندازی گردن بقیه یکم تلاش میکردی.. الانم هیچ کاری ازت برنمیاد..بهت قول میدم مطمئن بشم تا تیکه آخر گوشت کثافتت خوراک کلاغا و کفتار ها بشه..درست مثل همون کاری که با پدر مادر من کردی..درست مثل همون کاری که با مادر دکو کردی..مهم نیست چند بار به دنیا بیای..مطمئن میشم که پیدات میکنم و به خاطر کاری که کردی می کشمت..به بدترین شکل ممکن..منتظرم باش شیگاراکی..میام سراغت.
باکوگو با کفشش لگدی به صورت بی روح شیگاراکی زد و شمشیرش رو از کمرش بیرون کشید و یه بار دیگه با تمام توانش وارد جایی از کمرش کرد که فکر میکرد قلبش باشه..
شیگاراکی سرفه خون آلودی کرد و بعد بدنش برای همیشه بی حرکت موند..
باکوگو سر جاش چرخید و شوتو رو دید که جسم بی رنگ و خون الود ایزوکو رو بغل گرفته و به سمت کلبه می دوه..
پاھای پسرک ناخودآگاہ بہ حرکت در اومد و دوید. درست چند لحظہ بعد از تودوروکی وارد کلبہ شد و ھمہ ی افرادش رو ھراسون دید کہ بالای سر میدوریا کہ روی تخت دراز کشش کردہ بودن، ایستادہ بودن
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...