Death And Life

200 30 19
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART48 :






عرق سردی رو پیشونی و کمرش نشسته بود و ریه هاش پشت سر هم برای وارد کردن حداکثری هوا تلاش میکرد..رویاهاش اونقدر درهم برهم بودن که وقتی چشم هاشو باز کرد هنوز احساس میکرد جایی از کمر معلق شده..چند ثانیه با وحشت به پایین تنه خودش زل زد و وقتی فهمید هنوز بدنش کامله نفس راحتی کشید..بر اساس چیزی که قبل از خوابیدن یادش بود دستش رو دراز کرد تا دست کاتسوکی رو برای اطمینان خاطر بگیره اما چیزی جز هوا به چنگش نیومد.

با تعجب گردن خشک شده اش رو از روی شونه اش کمی بلند کرد و با جای خالی باکوگو کنارش مواجه شد..تازه اون لحظه بود که با فهمیدن نبود باکوگو گرمای حضور کسی رو سمت دیگه اش متوجه شد.
گردنش روی شونه چرخید و صورتش توی فاصله یک میلی متری صورت تودوروکی متوقف شد.
پسر با صورت آروم و بی حالت همیشگیش توی خواب عمیقی فرو رفته بود و سرش تقریبا به کتف ایزوکو تکیه داده شده بود و انگشت هاشون به هم قفل شده بودن.
میدوریا دویدن خون به گونه هاش از خجالت رو حس کرد و برای چند ثانیه این فکر به ذهنش رسید که اگه باکوگو این صحنه رو ببینه چی فکر میکنه..و اون لحظه ذهنش دوباره روی نبود باکوگو متمرکز شد..چند ثانیه با حالت گنگ به تاریکی کلبه زل زد..شمع ها ساعت ها پیش آب شده بودن و پرده های کشیده شده مانع از ورود هر نوری میشدن برای همین نمیتونست متوجه بشه چه موقعی از روزه و چقدر خوابش برده بود..
هنوز گیجی خستگی و خواب توهم آلودش روش بود که که با رسیدن فکری به ذهنش خواب از سرش پرید و حس کرد قلبش توی قفسه سینه پایین می افته..سرد شدن دست و پاش رو متوجه میشد..
با وحشت سعی کرد آروم انگشت هاشو از بین دست گرم شوتو بیرون بکشه و وقتی موفق شد با حرکت های کوچیک به سمت مخالف، بدنش رو از زیر فشار جثه شوتو آزاد کرد..
شوتو تکون آرومی خورد و بعد از فشار دادن پلک هاش سرش سما دیگه ای چرخید و دوباره خوابش برد.
با قلبی که صدای تپیدنش گوش هاشو پر کرده بود از جاش بلند شد و از کلبه بیرون رفت.

به محض باز کردن در، نسیم خنکی بین موهاش پیچید و بوی قدیمی و خاطره انگیز گیاهای دشت مشامش رو پر کرد.
از خورشید فقط چند تا اشعه صورتی و نارنجی توی آسمون بود و ابر ها مثل لکه های بزرگ متحرکی بودن پنبه ای به نظر می رسیدن..
بیرون از کلبه هم خبری از باکوگو نبود و این شک میدوریا رو تقویت کرد..باید حدس میزد که باکوگو میره سراغ شیگاراکی تا کارش رو تموم کنه..
احساس ضعف میکرد و سرش پر از مه شده بود برای همین با قدم های کوتاهی که سعی میکرد تا جای ممکن سریع باشن، به سمت اسطبل پا تند کرد..فقط میتونست امیدوار باشه خیلی دیر نشده باشه

وقتی بہ در اسطبل رسید بی معطلی بازش کرد و وقتی بہ سرعت داخل پرید، با دیدن فضای خالی و خاک گرفتہ، قلبش توی سینش فرو ریخت. سرش برای پیدا کردن ھر نشونہ ای از باکوگو یا شیگاراکی بہ اسطبل تاریکی کہ فقط چند شعاع نور کوچیک تابیدہ شدہ از در باز روشنش کردہ بود، میچرخید. ناگھان با صدای برخورد در بہ چھارچوب و فرو رفتن اطرافش توی تاریکی، ناخودآگاہ بہ عقب چرخید اما قبل از اینکہ بتونہ متوجہ چیزی بشہ، از پشت بہ زمین افتاد و وزنی روی سینش سنگینی کرد.

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now