Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART32 :میدوریا برای پا بہ پا اومدنش سعی میکرد بدوئہ اما تلوتلو میخورد و چیزی نموندہ بود روی زمین بیفتہ اما باکوگو دستش رو بالا کشید و نگھش داشت. زیر پای میدوریا رو گرفت و بغلش کرد و با آخرین سرعت ممکن وارد تالاری شد کہ اعتراض ھای آیزاوا ازش بلند میشد.
آیزاوا کہ دھنش رو باز کردہ بود تا برای بار ھزارم صداشون کنہ، با دیدنشون ساکت شد_آیزاوا: چہ عجب!
باکوگو عین بوفالویی کہ از دست شکارچی فرار کردہ باشہ، جوری نفس نفس میزد کہ صداش توی فضا منعکس میشد
_آیزاوا: ھمین الانش ھم بخاطر شما دوتا انسان و شاگرد دست و پا چلفتیم، چند روز دیرتر بہ بلک تیرز میرسم.
باکوگو نمیدونست بلک تیرز کجای سرزمینشونہ اما این رو میدونست کہ حتی اگہ توی دورترین نقطہ ی ممکن بود، ایریزر ھد میتونست طی حداکثر یک روز و خوردہ ای بھش برسہ
_باکوگو: با چی قرارہ بریم؟ پیادہ؟
آیزاوا که ظاهرا هر کلمه حرف زدن رو اتلاف انرژی میدونست نگاه بی حوصله ای نثار باکوگو کرد .
_آیزاوا: اون طوری که با برف سال بعد بهش می رسیم عقل کل.. با اسبای من می ریم..
باکوگو که با هر حرکت آیزاوا از حرص پشت گوش هاش داغ میشدن کاری جز کج نگاه کردن از دستش بر نمیومد.توی تاریکی شب از در چوبی معبد خارج شدن و آیزاوا پشت سرشون طلمسی خوند و بعد در که انگار جذب کوه میشه محو شد.
باکوگو سرش رو چرخوند و با دوتا اسب غول پیکر مواجه شد که هرکدوم حدود دو برابر اسب معمولی بود..عضله های سیاه و بزرگ شون نشون میداد به راحتی میتونن مایل ها رو بدون استراحت طی کنن و یال هاشون مثل آبشار سیاهی از پشت شون آویزون بودن.
زین های چرمی و مرغوبی که روی کمرشون نصب شده بود کمترین فشار رو به سوار می آورد و پشت شون جا برای نشستن حداقل سه نفر بود._باکوگو: خدا بہ دور! اینا دیگہ چہ ھیولاھاییَن!
آیزاوا درحالی کہ خودش رو روی زین بالا میکشید، نگاھی بہ تودوروکی کرد و با سر ازش خواست کہ پشتش بنشینہ. پسر بدون اتلاف وقت، بالا رفت اما باکوگو کہ میدوریا رو توی بغلش داشت، بنظرش این اسب برای بالا رفتن کمی بلند بود.
اسب سیاہ انگار کہ متوجہ موضوع شدہ باشہ، بہ آرومی نشست و با چشم ھای سرخی کہ باکوگو رو بہ یاد ذغال داغ مینداخت، بھشون نگاہ کرد.
پسرک بدون اینکہ میدوریا رو از خودش جدا کنہ، روی زیپ پرید و وقتی افسار رو بہ دست گرفت، اسب سیاہ بلند شد و سم ھای فولادیش رو بہ سنگ کوبید. باکوگو احساس میکرد از بالای زین این اسب میتونہ بہ دنیا حکمرانی کنہ._آیزاوا: امیدوارم سوارکاریت بہ اندازہ ی اعصاب و عقلت، افتضاح نباشہ
قبل از اینکہ باکوگو فرصت جواب دادن یا حتی فھمیدن جملہ داشتہ باشہ، آیزاوا بہ ھمراہ تودوروکی توی سیاھی شب تاختن
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...