Curse of the snow❅ 「نفرین برف ها」
PART5 :_آهنگو پلی کنید_
چشم ھای باکوگو گشاد میشہ و جلو میرہ و وقتی بہ پسرک میرسہ توی صورتش میغرہ:
_باکوگو: کدوم گوری غیبت زدہ بود الاغغغ
پسر با صورتی یخ زده درحالیکه به سختی نفس هاشو بیرون میداد بی توجه به داد و فریاد باکوگو به کشیدن سورتمه اش ادامه داد و بعد از چند دقیقه بریده بریده گفت :
ای..این طوفان..ق قرار نی..نیست به ای..این زودی تمو..م بشه..ا.. اگه هیزم .. نداشته باش.. باشیم.. از سرما..می..می میریم
باکوگو جلوتر از پسر راہ میرفت و با لگد بہ در بازش کرد
پسر سورتمہ رو داخل خونہ کشید و در رو بہ سختی بست
باکوگو کہ از سرما جون بہ تنش نموندہ بہ سمت شومینہ رفت، چندتا ھیزم کہ از قبل کنار شومینہ چیدہ شدہ بودن رو برداشت و داخلش انداخت و سعی کرد با سنگ آتش زنہ ای کہ کنارشہ، روشنشون کنہ اما انگشتای کرخت شدش اجازہ نمیداد درست بہ ھم بکوبدشون_تف بھت... لعنتی
بعد از چند دقیقه تلاش بی فایده برای روشن کردن آتیش همونطور که سنگ ها رو به هم می کوبید، گفت :
_باکوگو: سطح این سنگا سابیده شده نفله..چخماق دیگه ای نداری؟!
برگشت تا از پسر جواب بگیره اما دید که با همون لباس های خیس و یخ زده گوشه در نشسته و چشم هاشو بسته. عصبی بلند شد و بہ سمتش رفت
_اوی باتوئم! مگہ کری!؟ الان وقت خوابہ؟
پسر ھمچنان سکوت کردہ بود و این باعث برافروختہ شدن خشم باکوگو میشد
دستش رو بہ شونہ ی پسر میکوبہ کہ ناگھان بدن یخ زدہ ی پسر بہ سمت مخالف ضربش روی زمین میفتہ_باکوگو: ه....ھوی! چت شد!
با پاش ضربه آرومی به کتف پسر زد تا مجبورش کنه تکون بخوره اما وقتی هیچ واکنشی ندید خم شد و بدن خشک شده اش رو از شونه هاش گرفت و تا نزدیک شومینه کشید.
_باکوگو : نفله سبزک احمق اخه کدوم گوساله ای توی این موقعیت میره بیرون تا هیزم بیاره.
جلوی شومینه، پسر رو روی زمین گذاشت و برف ها رو با آستین از وی صورت و موهاش تمیز کرد و بعد مشغول دراوردن لباس های یخ زدہ از سرماش شد. دستاش از شدت سردی لباسای پسر کہ مثل یخ شدہ بود میلرزید
چخماق رو بہ قدری بہ کنار شومینہ کوبید کہ دوتیکہ بشہ و وسط سنگ کہ دست نخوردہ بود بیرون بیاد
با تیکہ ھای سنگ شروع بہ آتیش روشن کردن کرد و طولی نکشید جرقہ ھا بہ جون ھیزم ھای خشک افتادن
چشمای باکوگو از شادی برق زد و از ھمین الان میتونست گرم شدن بدنش رو حس کنہ. دوبارہ بہ جون لباسای خیس و یخی پسر افتاد تا درشون بیارہ و تمام مدت بھش فحش میداد. وقتی بلاخره آخرین لایه لباسو درآورد چند ثانیه نگاهش روی پوست شیری رنگ پسر خیره موند و بعد با تکون دادن سرش حواسش رو جمع کرد.
پسر رو تا جایی که میشد به شومینه نزدیک کرد و دستشو روی گونه ها و پیشونی تبدار و قرمزش کشید._باکوگو : رفتی هیزم بیاری که نمیری حالا واسه خاطر همون هیزما داری سقت میشی نفله...
پتو رو چنگ زد و روش انداخت و بلند شد. به اطرافش نگاهی کرد و بعد شال گردن قرمزش رو از دور گردنش باز کرد و با آبی که گوشه کلبه توی کوزه بزرگی ریخته شده بود خیس کرد و روی صورت پسر گذاشت.
با نشستن شال خیس روی پوستش، صورت پسر توی ھم جمع شد و باکوگو باز زیر لب فحشش داد. شدہ بود پرستاری کہ باید ھمزمان بہ دوتا مریض رو بہ موت رسیدگی کنہ. یہ پاش توی انبار بود و پای دیگش پیش شومینہ و پسری کہ نجاتش دادہ بود و اون حتی اسمش رو ھم نمیدونست.
تمام مدت، مدام شالش رو با آب خیس میکرد و روی بدن پسر میکشید تا تبش رو پایین بیارہ. دارویی که قبل تر به خورد آنجل داده بود رو برداشت و بالای سر پسر نشست. نگاهی به محتویات ظرف کرد و گفت :_باکوگو: هر گلی زدی به سر خودت زدی..اگه بهت اینو بدم و بمیری معلوم میشه میخواستی آنجلو بکشی..اون وقته که زندت میکنم و بعد باز می کشمت احمق فهمیدی؟!..حق نداری بمیری
به نظر نمیومد پسر چیزی شنیده باشه پس باکوگو معجون رو آروم آروم بهش داد و بعد همونجا کنار شومینه نشست و به سنگ های کنارش که از آتیش گرمای دلچسبی داشتن تکیه زد. انقدر گرماش لذت بخش بود کہ دلش میخواست تا آخر عمر ھمونجا بشینہ و جم نخورہ.
ھنوز از سرمایی کہ توی جونش بود میلرزید و بہ شدت خوابش میومد اما بلند شد و سراغ آنجل رفت.
اسب ھنوز برای زندہ موندن تقلا میکرد، دیدن اون ابھت و چالاکی کہ حالا بہ این روز افتادہ، برای باکوگو از ھر زخم شمشیری بدتر بود. دوبارہ بالای سر پسر برگشت و با شالش روی پوستش رو نم کرد. دست روی گردنش گذاشت و نبضش رو گرفت. پوستش از گرما میسوخت و نبضش بہ شدت شدید بود، درست مثل نفس ھاش. داشت توی تب میسوخت و خیس کردنش با شال فایدہ ای نداشت. اگه همینطوری پیش می رفت از تب میمرد.باید یه کاری میکرد ولی چه کاری؟
میدونست نزدیک صبحه اما هوا هنوز تاریک بود و همونطور که پسر گفته بود طوفان به نظر قصد تموم شدن نداشت.
نفس نفس زدن پسر باعث میشد بیشتر احساس تنش کنه اما کاری از دستش بر نمیومد.______________________________________
دلتون برام تنگ شده بود؟ 🌚😂
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...