I'm Sorry

407 61 15
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART10 :



مدتی گذشت و باکوگو فکر میکرد اگہ راحتش بذارہ آروم میشہ اما بھتر کہ نشد ھیچ، بدتر ھم شد
پسرک انقدر بہ موھاش چنگ انداختہ بود کہ باکوگو حس میکرد الانہ کہ خودش رو کچل کنہ
تحملش دیگہ بہ حدش رسیدہ بود
جلو رفت و پسرک باز فریاد کشید اما باکوگو اھمیتی نداد
وقتی پسر خواست جا بہ جا بشہ و فرار کنہ، از شونہ ھاش چسبید و بہ دیوار میخکوبش کرد

_باکوگو: چتہ تو ھااااا؟ عین روانیا شدی!
_میدوریا: نہ نہ نہ نههههه التماس میکنمممم ببخشیددددد دیگہ اونجا نمیرممممم ننننههههه

باکوگو دندون ھاش رو بہ ھم زد و سیلی محکمی بہ صورت پسرک کوبید و گونہ ی کک مکی پسر سرخ شد و ورم کرد

_میدوریا: اشتباہ کردممممم ببخشیددددد ھققق

دوبارہ سیلی ای دیگر. حالا ھر دو طرف میسوخت

_باکوگو: منو میبینی؟ فقط من اینجام و باھات کاری ندارم احمق بروکلییییی!

چیزی که باکوگو نمیدونست این بود که برخورد فیزیکی فقط باعث تشدید اون حالت میشه..

دو طرف بازوی ایزوکو رو گرفت و سعی کرد با تکون های شدید به خودش بیارتش
سیاهی چشم هاش اروم توی حدقه می چرخیدن و جاشونو به سفیدی میدادن..
گلوش به خاطر داد زدن خش برداشته بود و با این حال صدای فریاد هاش هنوز بلند بودن..

_باکوگو: هیییی با توام..صدامو میشنوی؟ نمیخوام بهت صدمه بزنم..هی بروکلی قسم میخورم کاریت ندارم..به خودت بیا..

چک بعدی که به صورت پسر زد مثل بیدار کردن کسی از خواب سنگین بود.
پلک های ایزوکو پرشی کردن شروع کرد به نفس نفس زدن.
عضله‌ های منقبض شده اش شل شدن و توی بغل باکوگو پخش شد.
ھر نفس کہ میکشید با صدای وحشتناکی، بہ روح و روان باکوگو چنگ مینداخت. بہ سختی نفس میکشید و حرکت ھوا توی سینہ و نای پسر، مثل کشیدن سمبادہ روی چوب صدا میداد
پیشونیش روی شونہ ی باکوگو نشستہ بود و سعی میکرد تنفسش رو منظم کنہ
باکوگو خشکش زدہ بود
برای بار دوم توی این مدت، ترسیدہ بود
برای یہ لحظہ فکر کرد پسرک داشت توی دستاش جون میداد... درست مثل اون نبرد
ناخودآگاہ دستش پشت سر میدوریا نشست و انگشتاش لای جنگل سبز پسرک فرو رفت

_باکوگو: چیزی نیست... تموم شد...

وقتی سرش نزدیک موهای پسر بود فرصت کرد بلاخره به این فکر کنه که این بوی آشنای موهاش از چیه..
همون‌طور که انگشت هاشو آروم بین تار های موهاش حرکت میداد، سعی کرد از زیر لایه های خاطراتی که سالها سرکوب شون کرده بود این بوی آشنا رو یادش بیاد..
و..وقتی یادش اومد با وجود اینکه ضربان قلبش بالا بود تونست لبخند بزنه..
این بو، بوی آشنای همون گیاهی بود که مادرش توی چایی های عصرونه می ریخت..
وقتی با سر و صورت آش و لاش و خسته از تمرین برمیگشت مادرش و پدرش روی صندلی های چوبی جلوی کلبه نشسته بودن و مشغول نوشیدن چایی بودن که درست بوی موهای ایزوکو رو میداد..
تصویر صورت پدر و مادرش بعد از مدتها لبخندش رو محزون کرد..

_باکوگو: هیشش.. هیچکس بهت صدمه نمیزنه..جات امنه...لازم نیست بترسی..

پسرک داشت اشک میریخت
باکوگو میتونست این رو از خیس شدن لباس خودش و ھمینطور لرزش شونہ ھای پسرک بفھمہ
سرش رو بہ موھای پسر تکیہ داد و سعی کرد آرومش کنہ
میدونست کہ کمی زیادہ روی کردہ؛ شاید ھم بیش از اندازہ

_باکوگو: آروم نفس بکش... گریہ نکن... ببخشید... نمیخواستم بھت صدمہ بزنم، فقط میخواستم بترسونمت... متاسفم

"متاسفم" کلمہ ای بود کہ باکوگو مدت ھا قبل از دایرہ لغاتش خط زدہ بود و باھاش غریبہ بود ولی حالا داشت بہ زبون میوردش
دست دیگش رو پشت کمر پسر گذاشت و نوازشش کرد
مدتی ھمونطور نشست تا پسر بہ خودش بیاد و آروم بشہ
تمام اون ثانیہ با نفس کشیدن عطر موھای میدوریا، توی خاطرات گذشتش سیر میکرد و لبخند از لبش جدا نمیشد
سوالی که باعث ذهنش رو رها نمیکرد این بود که چی باعث شده جلوی این پسر کار هایی رو بکنه که خیلی وقت بود انجام شون نداده بود..
شاید اینکه اونو به کلبه اش راه داده بود، درمانش کرده بود و غذاش رو باهاش سهیم شده بود..کاری که خیلی وقت بود کسی براش نکرده بود..درست از روزی که تمام اعتبار و شغلش رو از دست داده بود..

با آروم شدن نفس های ایزوکو فهمید که خوابش برده. بدون اینکه دست از نوازش کردن موهاش بکشه لبخندش گشاد تر شد و لب زد :

_ عجب تنبلی هستی..از هر فرصتی واسه خوابیدن استفاده میکنی..

سعی کرد بدون اینکه زیادی تکونش بده بلندش کنه اما بنظر می رسید کمی ضعف کرده چون نتونست خیلی تکونی بهش بده.
دستشو زیر سرش و زانوش گذاشت و با یه حرکت بلند شد.
اروم گوشه تخت جاش داد و بعد بلند شد.
متوجه تار های موهاش بین دستاش شد و با پشیمونی از کاری که کرده بود رفت تا باند پیچی دور پیشونیش رو باز عوض کنه

_تچ... اگہ انقدر از کلہ ی تاس خوشت میاد میگفتی خودم زحمتشو میکشیدم باقالی

بانداژ سرش رو باز کرد
دوبارہ خونی شدہ بود، انگار زخمش درست مثل دھن گشاد خودش قصد نداشت بستہ بشہ
بانداژ تازہ ای رو دور سرش پیچید و کنار پسر برگشت

جاھایی کہ از موھاش گرفتہ بود و کشیدہ بود، زخم شدہ بود و خون میومد
باکوگو دست ھاش رو مشت کرد و تازہ فھمید یہ حرکت کوچیک میتونہ چہ عواقبی داشتہ باشہ
روی زخم ھا مرھم گذاشت، سر پسر رو روی دستش گرفت و با دست دیگش، باند سفید رو روی زخمای سرش بست و اجازہ داد بخوابہ
کنار پنجرہ رفت و پردہ رو کمی کنار زد
طوفان از قبل شدیدتر شدہ بود و گاہ و بیگاہ رعد و برق بنفشی آسمون رو رنگین میکرد

_باکوگو: خدا رحم کنہ...

بہ در و دیوار کلبہ نگاہ کرد تا مطمئن بشہ جلوی تندباد ھم دووم میارہ و بنظرش ھمینطور ھم اومد. حالا فهمید چرا انقدر ریسک کرده بود و دنبال هیزم رفته بود..
اگه این هیزم ها نبودن الان همه شون از سرما مرده بودن..
ظاهرا هنوز اونقدری که خودش فکر میکرد با تجربه نشده بود.
پایین تخت نشست و پاهاشو دراز کرد.
سرشو به عقب تکیه داد.
صورت ایزوکو چند اینچ ازش فاصله داشت و صدای تنفس ارومش رو می شنید.
پت پت خفیف آتیش و گرمایی که به دست و پای یخ زده از ترسش داد باعث شد قبل از اینکه متوجه بشه خوابش ببره...







__________________________________

یو مینا سان!

چطورید؟!
میدونم قلاده رو بیشتر دوست دارید
ولی این یکی فیک مورد علاقه منه :)
پس یکم حمایت کنین بچه موووو

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now