Panic Attack

422 57 17
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین برف‌ ھا」
PART9 :

_شو چان:
پارت طولانیه...یچی پیدا کنید موقع خوندن بخورید

سرش رو چرخوند و ایزوکو رو دید که جلوی شومینه توی خودش جمع شده و پتو رو دورش پیچیده.
هنوز پیرهن نپوشیده بود و گونه هاش گل انداخته بودن.
چشم هاشو بسته بود و سرش آروم بالا و پایین میشد.
معلوم بود بین خواب و بیداریه..
باکوگو تچی کرد و هویج ها رو برداشت رو رفت بالای سر آنجل.
با دیدنش که کمی سرحال تر شده بود لبخندی به صورتش اومد که اتفاق نادری بود.
بالای سرش چهار زانو نشست و سر اسبو توی بغلش گذاشت و حین نوازش کردن یال هاش هویچ ها رو اروم اروم بهش داد
آنجل با اشتھای زیادی ھویج ھا رو خورد و بعد سرش رو روی پای پسر گذاشت
مدتی ھمونجا نشست
بودن کنار اسبش رو بہ بودن کنار اون پسر ترجیح میداد
میخواست ھمونجا بشینہ اما وقتی بوی تہ گرفتن سوپ بہ مشامش رسید از جا پرید و بہ سمت پاتیل دوید

_باکوگو: گندش بزنن! مگہ چقدر اونجا نشستم!

با بیشترین سرعتی که تونست به سمت شومینه دوید و تونست قبل از سوختن غذا با آستین هاش از روی آتیش برش داره.
ایزوکو به سمت چپش جلوی شومینه دراز کشیده بود و خوابیده بود.
باکوگو دندون هاشو روی هم سابید.

_تچ..تو دیگه کدوم گیاه شناسی هستی که اون دماغ کوفتیت نمیتونه بوی سوختنو حس کنه؟!

با قدم های محکم بالای سرش رفت و سعی کرد بیدارش کنه.

_باکوگو : ا‌وی سبزک..پاشو اون غذایی که میخواستی واسش خودتو بکشی آماده اس.

ایزوکو بعد از چند تا ضربه به شونه اش بیدار شد و مثل یه گربه خیس نیم خیز شد.

_ایزوکو: چه خبر شده؟
باکوگو: چقدر میخوای بخوابی نفله؟
ایزوکو: مثل اینکه مریضما! یادت رفته؟!
باکوگو: خب که چی؟ منم دو روزه پرستار آنجل و یه بروکلی زپرتی شدم...انقدر مردنی نباش بلند شو ببینم..وقتشه واسه آنجل دارو درست کنی

میدوریا خمیازہ ای میکشہ و بہ کمرش کش و قوسی میدہ

_ایزوکو: چہ بوی خوبی میاد!

باکوگو کمی خودش رو عقب میکشہ و با ابروی بالا انداختہ، نگاہ شک برانگیزی بہ پسرک میکنہ انگار کہ اون دیوانس

_باکوگو: نصفہ سوختس بعد میگی بوی خوبی میدہ؟ قرصات رو پشت و رو خوردی تو!

میدوریا بی توجہ بہ توھین باکوگو، از تخت پایین میاد و خودش رو بالای سر پاتیل میرسونہ و بخاری کہ از غذا مساعد میشد رو بو میکشہ
ملاقہ رو برمیدارہ و کمی ھمش میزنہ و مزہ مزہ میکنہ
باکوگو دست بہ سینہ از گوشہ ی چشم نگاھش میکرد و منتظر بود ازش ایراد بگیرہ تا سرش رو توی سوپ فرو کنہ
ایزوکو چند لحظه چشماشو بست و بعد از نفس عمیقی گفت :

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now