Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART38 :_ اسمات
پی نوشت رو بخونید مهمه
اتاق تاریک بود و به راحتی میتونست بوی خون رو حس کنه..
صدایی شبیه جویدن می شنید که تا مغز استخوان هاش نفوذ میکرد و مثل تیغ به روانش کشیده میشد..
جایی رو نمیتونست درست ببینه و کورکورانه توی تاریکی قدم برمیداشت به سمتی که نمیدونست چیه..
از پشت سرش صدای خنده ضعیفی شنید و وقتی به سمت منبع صدا برگشت نور ضیغمی رو از دور دید.
قدم هاشو به سمتش تند کرد و وقتی به نور رسید، قلبش چند ضربان رو بدون زدن رد کرد..
نفس هاش خشک شدن چشم هاش به سرعت گل کردن لکه های خون روی زخم، خیس شدن..
اونجا جسد پدرش رو دید که از هم پاره شده بود..شکمش باز شده بود و بخش زیادی از صورتش برداشته شده بود..دست و پاهاش جدا شده بودن و چشم های مشکی و بزرگش به ایزوکو خیره شده بودن..
کمی عقب تر جسد مادرش بود..درست توی همین وضعیت..
هردو جسد توسط مردم روستا احاطه شده بودن..دهن و دست های مردم از خون قرمز شده بود و هر کدوم مشغول خوردن بخشایی از بدن والدینش بودن..
اونقدر با اشتها که انگار هیچ چیز بهتری برای خوردن نیست..انگار آخرین ذرات غذای باقی مونده ان و اگه تعلل کنن گرسنه می مونن..
ایزوکو میخواست حرکت کنه..میخواست جلو شونو بگیره ولی بدنش خشک شده بود و حتی نمیتونست نفسش رو بیرون بده..حتی یه حرکت دیگه غیر ممکن به نظر می رسید..
نمیدونست باید چیکار کنه..حتی نمیتونست از وحشت فریاد بکشه..
درست همین موقع دست هایی دورش حلقه شدن و بدنش رو به عقب کشیدن تا روی زمین افتاد..چشم های وحشت زده اش با دیدن صورت رنگ پریده و از خنده کش اومده شیگاراکی تومورا به حدی گشاد شدن که حس میکرد از حدقه بیرون میزنن..
شیگاراکی شروع کرد به بیرون کشیدن لباس هاش و پسر حتی قدرت اینو نداشت که دست هاشو تکون بده تا جلوشو بگیره..تا جلوی خورده شدن پدر مادرش رو بگیره..
شیگاراکی وقتی آخرین تیکه لباسش رو درآورد به نقطه نقطه بدنش دست کشید و مطمئن شد که انگشت های بلند و عنکبوتیش تمام نقاط بدن پسر رو لمس کنن..
ایزوکو میخواست داد بزنه ولی هیچ توانی نداشت..انگار دوباره به همون اتاق و تخت خواب برگشته بود و با دست و پای بسته منتظره که همه چیزش رو دوباره از دست بده.. دوباره و دوباره..تا ابد..مثل کسی که توی یه چرخه ابدی گیر میکنه..
شیگاراکی روی شکم پسر نشسته بود و لبخندش با هر لمس گشاد تر میشد..تا جایی که جز صدای خنده شیگاراکی و جویده شدن پدر مادرش توسط مردم روستا دیگه نمیتونست هیچی رو بشنوه..
نمیتونست بدتر بشه..می تونست؟!ولی درست توی همین لحظه چیزی کنار ایزوکو روی زمین افتاد..
پسر سرش رو چرخوند و از بین چشم های به اشک نشسته اش جسد باکوگو رو دید که از هم دریده شده بود و خونش کنارش زمین رو سرخ میکرد..
قلب ایزوکو از حرکت ایستاد اما این همه اش نبود.. شیگاراکی دستش رو دراز کرد و تیکه ای از صورت باکوگو که به سمت ایزوکو بود رو جدا کرد و توی دهن پسر فرو کرد..
ایزوکو به تقلا افتاد و سعی میکرد از زیر دستای شیگاراکی فرار کنه..سعی میکرد گوشت باکوگو رو از دهنش پس بزنه..سعی میکرد چیزی رو قورت نده ولی فشار دست شیگاراکی بیشتر و بیشتر میشد..
ایزوکو با تمام توانش فریاد میزد..تک تک سلول هاش جیغ می کشیدن و حتی یه نفس دیگه براش اضافی بود..
میخواست همه چی تموم بشه..
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...