Cave

384 56 11
                                    

Curse of the snow ❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART14 :








توی سکوت به سمت بخش عقب تر غار قدم برداشتن و باکوگو توی تمام این مدت حرف نمیزد و فقط مطیعانه دنبال تودوروکی می رفت.
جایی دورتر از بقیه غار که خزه های سبز و بنفشی روی دیوارش رشد کرده بودن و شمع های معطری روشن بودن ایستادن.
تودورکی باکوگو رو روی علوفه قدیمی و نرمی که بوی اشنایی میدادن و روشون با ملحفه خاکستری ای پوشیده شده بود نشوند و پارچه ای که سرسری روی زخمش گذاشته بود رو برداشت و مشغول تمیز کردنش شد.
باکوگو همچنان بهت زده و ساکت بود و با هر حرکت دست تودورکی صورتش از درد توی هم جمع میشد.

_تودورکی : معذرت میخوام که همینطوری ولت کردم اما بین تو و زوکو اولویتم زنده نگه داشتن اون بود..نفس عمیق بکش.
این گیاه ها رو زوکو کاشته.میگه تنفس گرده هاشون و نزدیک بودن بهشون به درمان زخما کمک میکنه.

باکوگو سعی کرد نفس عمیق بکشہ اما سینہ و نایش بہ شکل زجرآوری میسوخت
با خودش فکر میکرد شاید ھنوز بہ ھوش نیومدہ و دارہ خواب میبینہ اما ھربار کہ تودوروکی، با زخمش ور میرفت و از درد مینالید، میفھمید کہ ھمش واقعیہ

_باکوگو: آنجل... اسبم... اسبم کجاست؟
_تودوروکی: متاسفم.

باکوگو لب ھاش رو بہ ھم فشرد تا جلوی اشک ھایی کہ قصد جاری شدن رو داشتن بگیرہ اما اشک ھای گرم سمج، روی گونہ ھاش جاری شدن. بھترین و تنھا یارش کہ ھیچوقت تنھاش نذاشتہ بود و از مھلکہ ھای زیادی نجاتش دادہ، حالا دیگہ پیشش نبود و قرار نبود روش سواری کنہ. ھنوز ھم صدای شیھہ ھای آخرش توی گوش باکوگو میپیچید و اشک ھاش رو بیشتر میکرد
تودوروکی بدون اینکہ چیزی بگہ، فقط توی سکوت بھش خیرہ بود و زخم پسر رو با سوزن میدوخت و وقتی تمومش کرد، بلاخرہ بہ حرف اومد

_تودوروکی: پشت سر گذاشتن آتیش سوزی و رو بہ رو شدن با دوتا اسکروکر و زندہ موندن، خودش خیلیہ. ھمین کہ شما دوتا زندہ موندید، جای تعجب دارہ.

نیم نگاهی به صورت اشک الود باکوگو کرد و ادامه داد :

_ بابت نجات دادن زوکو بهت مدیونم.
توی این چند روز بارها زنده نگهش داشتی و دیروزم اگه از زیر آوار بیرون نمی اوردیش حتما میمرد.

باکوگو دست تودورکی که روی پهلوش حرکت میکرد رو گرفت و فشار داد و با صدایی که هر لحظه عصبانی تر و لرزون تر میشد غرید :

_تو..از کجا میدونی؟!

تودورکی که به نظر می رسید به اندازه ای که باید از عصبانیت باکوگو تحت تاثیر قرار نگرفته، با صورت بی‌حس به پسر عصبی و زخمی جلوش خیره شد و چند بار اروم پلک زد.
این ارامشش حسابی اعصاب باکوگو رو بهم می ریخت.

بدون توجه به فشاری که به ساعدش میاد چند تا نفس بی صدا کشید و به چشم های به خون نشسته باکوگو خیره شد.

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now