Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART : 51
میدوریا لبخند بی جونی زد و سرش رو جلو برد و قبل از اینکہ پسر بلوند بتونہ متوجہ چیزی بشہ، لب ھاش بہ اسارت لب ھای پسرک در اومد.
خیلی طول نکشید کہ از شوک بیرون بیاد و با حرکت دستش توی موھای سبز جنگلی پسرک، سرش رو ثابت نگہ دارہ و کنترل بوسہ رو بہ دست بگیرہ.
چند ثانیہ بعد از پسرک سرخی کہ ھنوز محتاج محبت لب ھاش بود، جدا شد و لبخندی زد_باکوگو: شرمندہ ایزوکو... ولی میترسم بیشتر از این، برات دردسر بشہ... یہ وقت دیگہ کہ خوب شدی... ھر وقت کہ بخوای... جبران میکنم... باشہ؟
_میدوریا:یادت میاد..دفعه پیش..بین اون گلا.. اونجا هم همینو..گفتی
باکوگو سرش رو پایین برد و کنار گوش ایزوکو زمزمه کرد:_باکوگو:باور کن دکو..من خیلی بیشتر از تو مشتاقم..ولی الان جاش نیست..هنوز ممکنه بمیری..قول میدم بعدا، وقتی کسی نباشه که مزاحم بشه اشتیاقمو بهت نشون بدم خب؟!
سرش رو کمی بالا آورد و با صورت سرخ شده میدوریا مواجه شد.خنده ای کرد و کام آروم دیگه ای از لباش گرفت که با صدای حق به جناب تودوروکی مجبور شد لب های خوش طعم ایزوکو رو ول کنه.
_تودوروکی: تموم نشد؟ چرا شما دوتا تا ول تون میکنن شروع میکنید تف مالی کردن همدیگه؟!
میدوریا که از خجالت همرنگ چشم های باکوگو شده بود، هردو دستش رو روی صورتش گذاشت تا شوتو صورت خجالت زده اش رو نبینه.
باکوگو تچی کرد و همون طور که خیمه بدنش رو از روی میدوریا بلند میکرد گفت:_باکوگو:فضولیش به تو نیومده.هر وقت دلم بخواد دکو رو می بوسم.
صدای خجالت زده میدوریا از پشت دست هاش اومد و باکوگو نیشخند زد.
_شوتو: خیلی خب حالا صاف بشین تا قبل از اینکه از عفونت بمیری زخماتو ببندم
_باکوگو: برو گمشو! نمیخوام گفتم کہ چیزیم نیست نکبت نفلہ!
باکوگو مخالفت کنان خودش رو عقب کشید اما سماجت تودوروکی بیشتر از چیزی بود کہ بہ این راحتی ھا بخواد پسر بلوند رو رھا کنہ و دست آخر کسی شد کہ حرفش رو بہ کرسی نشوند.
وقتی تقریبا پانسمان زخم باکوگو بہ آخراش رسیدہ بود، کیریشیما با دستی پر از ھیزم وارد کلبہ شد. با باز شدن در چوبی، شعاع نوری بہ داخل تاریکی راہ باز کرد و تودوروکی کہ پوست بدنش بہ سوزش افتاد، نیزنیز کنان و با اخم و تخم خودش رو بہ درون سایہ ھا کشید._کیریشیما: ببخشید!
و در را بہ سرعت بہ چھارچوبش کوبید و با لبخندی مملو از شرمساری از کنار تودوروکی گذشت و ھیزم ھای خشک را کنار شومینہ جا داد.
_ھیساشی: ممنون پسر جوان.
_کیریشیما: این حرفا چیہ! وظیفس آقاباکوگو چشمی درون حدقہ چرخوند و دوبارہ کنار میدوریا روی تخت نشست و چند لحظہ بعد متوجہ نگاہ پسرک بہ بدن برھنہ ی باندپیچی شدش شد.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...