Wolf

399 45 7
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین برف」
PART7 :

میدوریا که متوجه کلافگی باکوگو شده بود بعد از کنار گذاشتن کاسه، پتو را بیشتر روی بدن برهنه اش کشید و گفت :

_میدوریا: از جهتی بخوای ببینی این طوفان به نفعته...

باکوگو حرفی نزد و با اخم بهش خیره شده و ایزوکو ادامه داد:

_میدوریا: اون غنایم فلزی ان درسته؟ این یعنی قرار نیست جایی برن. هرجا باشن توی دامنه همین دشت پخش شدن و برف نمیزاره بقیه پیداشون کنن.. این طوفانم قرار نیست تا ابد ادامه پیدا کنه. وقتی تموم شد میتونی بری دنبال شون بگردی

باکوگو پاسخی نداد. میدانست حق با پسرک کک مکیست اما نمیخواست بہ او روی خوش نشان بدھد.

_باکوگو: خودم میدونم گمج!
_میدوریا: پس چرا کلافہ ای؟
_باکوگو: چون مجبورم زیر یہ سقف با یہ سبزی نفلہ سر کنم!

رویش را از او گرفت و بہ سمت دیگری خیرہ شد. پسرک پتو را زیر چانہ اش بالا کشید و در خود جمع شد.
زمانی در سکوت گذشت، زمانی کہ ھر لحظہ اش برای ھر دو بہ اندازہ ی یک عمر میگذشت و انگار پایانی نداشت.
جو سنگینی بینشان حکم فرما بود و آن ھا را از ھم دور نگہ میداشت. ناگھان باکوگو متوجہ سنگینی نگاھی بر خود شد. سرش را از روی زانویش بلند کرد و با یک جفت چشم زرد و طلائی کہ بہ مانند اشعہ ھای نور خورشیدی بودند کہ بہ طوفان رخنہ کردہ باشند، رو بہ رو شد آن ھم درست پشت پنجرہ ی کنار در بہ او خیرہ بودند و تنش را میلرزاند.
میدوریا رد نگاه وحشت زده باکوگو را دنبال کرد و به گرگ درنده ای رسید که با دهانی کف کرده از پشت پنجره به داخل خیره شده بود. ناخودآگاه کمی عقب تر رفت و چانه اش از ترس لرزید. صدای شیهه های بلند آنجل نشان میداد که او هم خطر را حس کرده. باکوگو با آنکه ترسیده بود، زودتر به خودش آمد و با دست و پای لرزان از جایش بلند شد و درحالیکه سعی میکرد شجاع به نظر برسد با قدم های کوتاه به پنجره نزدیک شد. چشمان میدوریا بین گرگ و باکوگو در رفت و آمد بود

_میدوریا: میخوای چیکار کنی؟
_باکوگو: خفہ شو!

باکوگو درست پشت پنجرہ در یک قدمی گرگ کہ نفس ھایش روی شیشہ بخار میکرد ایستاد. میدانست کہ در این ھوا ممکن نیست فقط ھمین یک گرگ باشد. دوبارہ دست بہ شمشیری برد کہ دیگر آنجا نبود اما حالا نباید عقب میکشید، یک قدم بہ عقب رفتن مساوی بود با شکستن پنجرہ و بعد وارد شدن گلہ گرگ گرسنہ. آنقدر بہ گرگ خیرہ شد کہ کم کم داشت احساس ترس میکرد. گرگ با حس ترس او دندان ھایش را بہ رخ کشید و ناگھان باکوگو از تہ گلو مانند شیر درندہ ای غرید.
صدای بلند فریادش شیهه های بلند و تقلای آنجل، و وحشت و تعجب میدوریا را به دنبال خودش آورد. گرگ با چشم های درشت و نافذش به او خیره شده بود و منتظر یک قدم عقب نشینی بود تا با یک جهش کار دو پسر مریض و از پا افتاده داخل کلبه رو بسازه. میدوریا از ترس جرئت تکان خوردن نداشت. پیدا شدن سروکله این گرگ وسط این طوفان طبیعی نبود. چیزی باید آن ھا را ترسانده باشد که تا این حد از قلمرو خود دور شدہ و نزدیک دشت شدہ بودند.
صدای غرش های باکوگو بین دیوار هار چوبی کلبه پخش میشد.  بنظر می رسید گرگ قصد عقب نشینی ندارد و درست زمانی که برای باکوگو دیگر نفسی نمانده بود، حیوان چشم هایش را از پنجره برف گرفته کلبه برداشت و با قدم های سنگین از آنجا دور شد.
وقتی گرگ بین برف و بوران ناپدید شد، باکوگو شروع بہ نفس نفس زدن کرد. وقتی از پشت نگاھش میکردی، کمرش بہ شکل وحشیانہ ای بالا و پایین میرفت.
آنجل با حرکت دست باکوگو آرام گرفت و دیگر شیھہ نکشید. دوبارہ تنھا صدای طوفان و کوبش برف بہ شیشہ بود کہ در فضا طنین می انداخت.

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now