Angel

310 45 25
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART23 :
  
 
 
 
 
نیمچه اسمات :)
آهنگو پلی نکنید
 

 

از جایی به بعد میتونستن  دور شدن کوه ها رو متوجه بشن.
کم‌کم به جلگه بزرگی که پایتخت توی دامنه اش بنا شده بود نزدیک میشدن و و اکو سیستم همینطور ضعیف تر میشد.
حوالی عصر بود که باکوگو سرعت قدم هاشو اروم تر کرد تا ایزوکو بتونه راحت تر راه بره.
با اینکه نشون نمیداد اما از دیروز فکرش مشغول نتیجه گیری های میدوریا بود و سعی میکرد با شخم زدن گذشته اش که اصلا هم خوشش نمیومد به چیزی برسه که راهنماییش کنه چه خبره و کی قصد کشتنش رو داره.
برای همین متوجه نشد که ایزوکو به فاصله یه پلک زدن از جایی که باید قبلن می بود محو شده.
با حس تنهایی از تفکراتش بیرون اومد و متوجه نبود پسر شد.
سرشو با وحشت این طرف و اون طرف کرد و با چشم هایی که با سرعت توی حدقه می چرخیدن دنبال هر اثری از پسر مو سبز گشت ولی ظاهرا ناپدید شده بود...
نمیدونست صداشو بالا ببره برای همین تا جایی که میشد بلند اسمشو صدا زد اما هیچ جوابی نگرفت.
کم کم استرسش شدید تر میشد و نمیدونست چیکار کنه.
سعی کرد از روی رد پاش توی برف ها پیداش کنه اما ظاهرا چند نفر قبلا از اونجا رد شده بودن و نمیشد فهمید که کدوم رد پا متعلق به ایزوکوئه.
همینطور که سرش رو می‌چرخوند از بین بوته های برف نشسته درختا متوجه رد پای متفاوتی شد.
یکی معمولی، یکی که کمی کشیده میشد و بعد حرفه کوچکیی که میتونست متعلق به عصای ایزوکو باشه..
دست هاش از استرس مشت شده بودن و تنها کاری که ازش برمیومد دنبال کردن رد پایی بود که حتی مطمئن نبود متعلق به همون کسیه که دنبالشه یا نه..
 

  حالا پلی کنید.
 
 

مدتی گذشت و با تمون شدن رد پا سرشو بالا آورد و با محوطه دایره و بی درختی وسط جنگل مواجه شد که مثل یه تشک نرم سفید از برف به نظر می رسید.
سرشو به اطراف چرخوند اما هنوز نمیتونست پیداش کنه..دوباره به رد پا نگاه کرد و سعی کرد بفهمه چطوری ممکنه رد پا همونجا تموم بشه که یه دفعه فشاری رو روی کتفش احساس کرد و قبل از اینکه سرعت واکنش داشته باشه تعادلش رو از دست داد و توی محوطه بی درخت پرت شد.
دستش که برای کشیدن شمشیرش دراز شده بود، گرمای آشنایی رو حس کرد و بعد صدای خنده های گرم ایزوکو رو شنید.
با پرت شدن شون وسط محوطه بی درخت، برف ها مثل ذرات اکلیل به هوا پرواز کردن و انگار که دوباره ببارن، روشون فرود اومدن.
باکوگو سرش رو چرخوند و ایزوکو رو دید که کنارش روی زمین افتاده و میخنده.
میخواست سرش داد بزنه که تازه متوجه شد زیر برف ها چی بوده..
اون محوطه پر بود از گل های سیاه رنگی که گلبرگ های نازک و درازی داشتن و بو شون انقدر خنک و خوب بود که باکوگو ناخودآگاه آروم شد و لبخند زد.
ایزوکو دستشو دراز کرد و بین برف ها که روشون فرود می اومدن چرخوند و با صدای پر از ذوقی گفت :

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now