The warmth of the sun

158 17 12
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART 54 :

🪴 اسمات






روز ها مثل برق و باد میگذشتن.
هیساشی هر روز از صبح زود مشغول آماده کردن مقدمات سفر طولانی شون میشد و باکوگو و میدوریا هم بیشتر وقت شون رو با همدیگه میگذروندن طوری که انگار اون لحظه ها، آخرین دقایقی هستن که با همدیگه دارن..هردوی اون ها از گذشته سختی عبور کرده بودن و میدونستن چه هزینه سنگینی رو برای آرامش این روز هاشون دادن برای همین حتی یه لحظه رو هم از دست نمیدادن..

باکوگو و هیساشی ایزوکو رو مجبور میکردن که انواع مرهم ها و دارو ها رو بخوره و برخلاف تمام اصرار هاش باور نمیکردن که دیگه خوب شده و نیازی به این همه مراقبت نداره..ایزوکو میفهمید که هردوی اونا نگرانشن و درواقع میترسن که از دستش بدن اما نمیتونست جلوی عصبانی شدنش رو بگیره..
اونا به معنی واقعی کلمه اجازه نمیدادن به هیچی دست بزنه..باکوگو حتی لیوان دارو رو هم به خودش نمیداد.. ایزوکو البته اعتراضی به اینکه باکوگو بهش دارو بده نداشت چون هردو به محض اینکه چشم هیساشی رو دور می دیدن، "روش دارو با بوسه" رو انجام میدادن..یه طورایی عادت روزانه شون شده بود و به نظر نمی رسید که هیچکدوم بخوان هرگز دست از این کار بردارن..

توی یکی از روزها که میدوریا با سبد حصیری کوچیکی رفته بود تا توی دشت کمی قدم بزنه، باکوگو بعد از صیغل دادن شمشیرش که از کریشیما گرفته بود، کش و قوسی به بدنش داد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
شنل سرخش رو روی شونه هاش انداخت و از کلبه بیرون رفت چون ایزوکو دیر کرده بود.

خورشید عصر گاهی که به غروب نزدیک میشد، با سخاوت نور نارنجی و سرخش رو روی چمن زارها پخش میکرد و با نسیم خنکی بوی انواع گیاهان دارویی رو توی دشت پخش میکرد.

باکوگو بی دلیل به سمتی راه افتاد و همون‌طور که با چشم دنبال نشونه ای از ایزوکو میگشت، ریه هاشو با هوای خنک پر میکرد و احساس آرامش میکرد.

بہ طرز عجیبی رایحہ ی آشنای بنفشہ رو بین تمام اون بوھا استشمام کرد و وقتی ردش رو گرفت، بہ درختی رسید کہ میدوریا درست سمت دیگش بین انبوھی از گیاھان دارویی نشستہ بود و درحالی کہ با سلیقہ مرتبشون میکرد، لب ھاش آوازی رو زمزمہ میکردن و باکوگو فھمید شعریہ کہ برای نشون دادن درستی قولش بہ اون خوندہ بود.
از گوشہ ی درخت خم شد و بہ پسرکی کہ متوجہ حضورش نشدہ بود نگاہ کرد و لبخندی زد.

_باکوگو: اگہ اون عجوزہ جای من اینجا بود الان میتونست راحت نفلت کنہ دکو

پسرک مو فرفری با وحشت فریاد خفہ ای کشید، از جا پرید و قدمی عقب رفت. نفس نفس زنان بہ پسر بلوندی کہ دست بہ سینہ با پوزخند بہ تنہ ی درخت تکیہ دادہ بود نگاہ کرد

_میدوریا: کاچان... سکتم دادی...
_باکوگو: سکتہ رو کہ تو دادی. از صبح گم و گور شدی توی این دشت...
_میدوریا: گفتم حالا کہ داریم میریم حداقل از گیاھای اینجا جمع کنم... آخہ جای دیگہ ای پیدا نمیشن

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now