Transaction

204 59 50
                                    

Curse of the snow❅ 「نفرین ‌برف‌ھا」
PART41 :

   
    
 

ال فور وان بہ سمت ساسوری کہ روی زمین برای ایستادن تقلا میکرد، بہ راہ افتاد. مرد کہ سعی داشت با ماناش، بچہ ی کوچیکی رو نجات بدہ، روی زمین خودش رو بہ جلو میکشید کہ ال فور وان بہ موھاش چنگ انداخت و از روی زمین بلندش کرد. مرد بی نوا درحالی کہ توی ھوا از موھاش آویزون بود، دست ال فور وان رو روی صورت احساس کرد کہ برای بیرون کشیدن ماناش، لحظہ شماری میکرد

_ساسوری: نمیتونی... قسر در بری
_ال فور وان: من کہ اینطور فکر نمیکنم

تمام فریادھا و نالہ ھا بہ وجود و روح باکوگو نفوذ کردن. آرزو کرد ای کاش الان کوسہ ی زندگی قبلیش رو داشت تا میتونست کاری بکنہ. ای کاش...
صدای آشنایی توی سرش زمزمہ کرد. کسی کہ بھش فرصت دوبارہ رو دادہ بود، داشت باھاش حرف میزد. مرد، در ازای دادن کوسہ بہ باکوگو بھایی میخواست. اما باکوگو چہ چیزی برای دادن داشت؟

_باکوگو:من..من هیچی ندارم که بهت بدم..فقط جونم و خاطراتم و عشقم به ایزوکو رو دارم...دوتای آخری رو هیچ جوره بهت نمیدم..پس می مونه..

صدایی مثل جریان آب روی شبدر ها رو می شنید..برای چند لحظه احساس کرد کف دست هاش می سوزن..انگار هزاران تیکه تیغ و شیشه  توی دستاش فرو میرفتن..بدون اینکه کنترلی روی بدنش داشته باشه، شروع کرد به لرزیدن و فریاد کشیدن..

شیگاراکی که کنارش روی پاهاش خم شده بود و جای زخمش رو فشار داد، متوجه تغییر حالت باکوگو شد و از گوشه چشم بهش نگاه خیره ای انداخت..

ناگھان نور زرد و کور کنندہ ای بہ رنگ غروب بہ ھمراہ صدای بلندی ھمہ جا رو پر کرد و بعد ھمہ چیز بہ سرعت شھاب اتفاق افتاد. ال فور وان قبل از اینکہ بہ خودش بیاد متوجہ شد کہ دستش خالیہ و ساسوری ناپدید شدہ.

_ال فور وان: اوہ! چطور این کارو کردی؟ میتونی بھم بگی و... قدرت گذشتہ ی منو بھم برگردونی!

باکوگو درحالی کہ ساسوری رو توی آغوشش گرفتہ بود و با فاصلہ از ال فور وان روی زمین زانو زدہ بود، با دھن نیمہ بازی کہ ھوا از زخم ھاش عبور میکرد، نفس نفس میزد و با وجود دردی کہ توی دست ھاش میپیچید، تھدیدوار بہ ال فور وان نگاہ کرد

_ساسوری: ممنونم... مرد جوون...

درست مثل دفعه اولی که توی بچگی کوسه اش فعال شده بود کف دستاش درد میکردن و می سوختن..
صدای انفجاری که ازش به عنوان نیروی پیشران برای رسیدن به ساسوری استفاده کرده بود توی گوشش زنگ میزد و اکو میشد.
ظاهرا بدنش به این کوسه عادت نداشت...

باکوگو نگاه مملو از نفرت نثار آل فور وان کرد..
حرف های زیادی داشت که بزنه اما جز همون صدای مضحک که شبیه به خالی شدن هوا بود چیزی از حنجره اش بیرون نمیزد

Curse of the SnowWhere stories live. Discover now