Curse of the snow❅ 「نفرین برفھا」
PART 52 :
روزھا بہ سرعت گذشتند و میدوریا و سایرین بہ لطف داروھای ھیساشی خیلی زود قوت و نیروی خود را بہ دست آوردند، ھرچند ھنوز ھم با احتیاط و بہ مقدار کم بہ میدوریا اجازہ ی خوردن غذاھای معمول دادہ میشد.
شب ھنگام کہ دروازہ ھا و دیوارھاہ باشکوہ گولدھیلز کہ گویی بہ آسمان رسیدہ بودند، میدوریا و دوستانش در سکوت بہ آن خیرہ نگاہ میکردند._باکوگو: چطورہ بریم یہ سر و گوشی اون تو آب بدیم. شاید پولی گنجی چیزی پیدا...
حرفش با نگاہ تند و تیز میدوریا قطع شد و با پوزخند عصبی بہ آسمان زل زد
_ھیساشی: مطمئنی میتونی پسرم؟
_میدوریا: میتونم. حالم خیلی بھترہ... در ضمن نمیخوام شوتو۔کون و سنسہ و المایت و کیریشیما۔کون بخاطر من علاف بشن...پس انجامش میدم.
_تودوروکی: ولی زوکو، ممکنہ برات...
_میدوریا: مشکلی نیست.میدوریا نفس عمیقی کشید و چشم هاشو بست و خیلی طول نکشید که اثر سوختگی طلسم ها روی پوستش پدیدار شدن و بالهای سیاه و بزرگ ایتو که یکی شون هنوز ناقص بود دو طرف کتف هاش باز شدن و تاجی همرنگ بالها که حالا کمی مه مانند به نظر می رسید روی موهای سبز میدوریا خودنمایی میکرد.
ایتو کمی چرخید و همه کسایی که پشت سرش بودن جلوش تعظیم کردن._آلمایت: سرورم..
_ایتو: میدونم المایت..با چشم های تیره اش همه رو از نظر گذروند و بعد از مکث نه چندان کوتاهی گفت :
_قبل از هرکاری میخوام از همه تون بابت رشادت و شجاعتی که برای حفاظت از سرزمین مادری مون به خرج دادید قدر دانی کنم.
مطمئن باشید کائنات تلاش های شما رو نادیده نمیگیرند و همه تون به چیزی که لایقش هستید می رسید..و تو، آخرین باز مانده خونی من، تودوروکی شوتو..از این لحظه مسولیت نگهداری از مردم این کشور و گنجینه هاش بر عهده توئه..ازت انتظار دارم نشون بدی که واقعا نواده من هستی و مرتکب اشتباهات پدرت نشی..تو موظفی برای خودت و سرزمین مون تلاش کنی و خاکی که ال فور وان به فساد کشیده رو تبدیل به همون جای آبادی کنی که پیشینیانت به پدرت تحویل داده بودن..متوجهی؟!تودوروکی کہ خون توی رگ ھاش منجمد شدہ بود، دست مشت شدش رو کہ روی زمین، ستون بدنش شدہ بود بیشتر بہ چمن ھای سبز فشرد و تمام توانش رو برای پاسخ دادن بہ جدش جمع کرد
_تودوروکی: بلہ سرورم! امر شما رو اطاعت میکنم
با دیدن نوادہ ی مصمم اما ترس بر داشتہ اش، لبخند محوی روی لب ھای ایتو نشست و روی پاشنہ بہ سمت قلعہ کرد
_ایتو: اگر ھرکدوم از شما مکان این قلعہ رو افشا کنہ، بہ فجیع ترین مرگ ممکن دچار میشہ. فراموش نکنید.
_اطاعت میشہ قربان!دست ھای پادشاہ بہ پھلو بالا رفت و قلعہ با نوارھای طلسمی کھن، مانند خورشیدی در زمین درخشید اما نور طلائی رنگ بہ مرور با پوشش سنگی کوھستان پوشیدہ شد و دوبارہ تاریکی ھمہ جا را فرا گرفت.
YOU ARE READING
Curse of the Snow
Fantasyهمه چی از یه کلبه شروع شد.. چقدر گذشته؟...یک ماه؟!...انگار سالهاست که باهمیم.. کی فکرشو میکرد از یه طوفان ساده به اینجا برسیم؟.. کی فکرشو میکرد یه زندگی کامل طول بکشه تا دوباره عاشقت بشم؟! ولی این بار...بهت قول میدم..مهم نیست چند بار..هر دفعه که متو...